۱۳۶۷/۶/۱۶

با اسماعیل درونم...

خوشا سر به سوداى معبود سپردن و فرمان بردن از حضرت دوست!

خوشا شیطان درون خویش را به بند کشیدن و از هر چه غیر دوست، چشم پوشیدن!

خوشا لحظه قربانى کردن بت‏هاى ظاهر و باطن به پاى عشق و هم‏سفر شدن با راهیان کوى دلدار!

خوشا گرگ‏هاى خشم و غضب را از دیار دل خویش راندن!

خوشا نوبت به زمین زدن ناقه‏هاى تکبر که اسباب زحمت آدمى‏اند و سد شده‏اند در مسیر رستگارى‏اش!

خوشا روایت «بسم الله» بر گلوى خویش خواندن و کلمه توحید را بر تخت پادشاهى قلب نشاندن!

خوشا جهاد اکبر با مدعیان دروغین خدایى و خوشا جان عزیز خویش را به قربان‏گاه عشق بردن وگذشتن از همه چیز به خاطر او!

عید شرافت و بندگى

عید قربان، عید شرافت بنى آدم است و کرامت انسانى‏اش؛ جشن رها شدن از قید پدرانى است که جان فرزند خویش را نذر قربان‏گاه‏ها مى‏کردند.

عید قربان، عید سربلند بیرون آمدن از امتحان عبودیت است.

عید قربان، نقطه عطف آزادى است در تاریخ اسارت‏ها و بردگى‏هایى که بر انسان تحمیل شده بود.

عید قربان، سرآغاز حکومت توحید است و تولد ایمان و مرگ تردید.

نردبان تقرب

عید قربان، عید تسلیم است و تعظیم شعایر الهى.

از «این حیوانات که قربانى مى‏کنید، نه گوشت و خونشان، که تقواى شما به خدا مى‏رسد».

قربانى کردن، نماد شکرگزارى است و نماد خاکسارى و ره‏سپارى با دین حنیف ابراهیم علیه‏السلام

قربانى کردن، نماد انفاق است؛ انفاق عزیزترین‏ها و بهترین‏ها؛ که «لَن تَنالُوا البِرَّ حتَّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّون»؛ نشانه‏اى است براى نشان دادن بندگى و «هم‏صدا با حلق اسماعیل» نواى اطاعت سر دادن.

قربانى کردن، نردبان تقرب است و ذره شدن تا اوج... تا ملکوت... چاقو زیر گلوى «حرص» نهادن است و ریختن خون «بخل»؛ دل از تیرگى‏ها شستن است و تن سپردن به پاکى آب‏هاى طهارت...

آن روز، ابراهیم در کنار آبى‏ترین تصور رسالت خویش، به نمایشى سرخ فراخوانده مى‏شد. آنجا صحنه رقابت آسمان با زمین بود و او باید میان اسماعیل و پروردگارش، یکى را بر مى‏گزید.

محبوب ابراهیم، تحفه‏اى از او خواسته است؛ هدیه‏اى به نازکى حلق مبارک اسماعیل و اراده‏اى به استحکام تیزترین شمشیرها. اینجا نقطه رویارویى همه انسان با شیطان است؛ این عید قربان است؛ عیدى که در آن، توحید ابراهیم، در دو راهى انتخابى سخت مى‏ایستد و ملائک، نفس‏ها را براى تماشا حبس مى‏کنند.

ابراهیم سربلند

اسماعیل و ابراهیم به راه افتاده‏اند. سجاده‏اى به وسعت تمامى زمین، در قربان‏گاه پسر، رو به راه شده است. ابراهیم در برابر رسالت خویش، خم مى‏شود و رکوع مى‏کند تا تیزى شمشیر خویش را دو برابر کند و تحفه‏اى را که براى اثبات صداقت خویش پیش‏کش آورده است، تقدیم کند؛ ولى شمشیر با حلق اسماعیل در نمى‏آمیزد و سرانجام، سربلندى انسان در بلندترین قله تاریخ دلدادگى‏اش اتفاق مى‏افتد.

ابراهیم! امتحان تو، بلنداى سقف عشق را در معمارى بندگى نشان داد و خدا تو را استعاره کرد براى عبرت مدعیان ایمان.

با اسماعیل درونم

سالک راه عشق، پلک‏هاى بسته مى‏خواهد و قلب روشن. آنجا صحنه عاقلانه‏ترین جنون‏هاى دلدادگى‏ست؛ جایى که آنچه هست، معرفت است؛ نه مصلحت. در این مسیر، روح من، اسماعیل من است و براى ابراهیم شدن، تیغى تیزتر از «فراموشى خود» ندارم. به راستى، تنها کسانى فراموش نمى‏شوند که خود را از یاد ببرند.

بارالها! نفس خویش را در هر لحظه «رمى جمرات» مى‏کنم تا هر آنچه جز تو در من تجسم شود، محکوم به نابودى باشد.

الهى! حجّ درونى‏ام را به قربانى‏کردن نفس پایان ده تا اسماعیل وجودم را که در من به ودیعه نهاده‏اى، باهمان معصومیت کودکانه به دیدار تو آورم.

اسماعیل چه‏قدر تکرار شد!

اسماعیل! تو بارها تکرار شدى. بعد از تو، روزهایى در تاریخ سر رسید که روزى چند مرتبه عید قربان مى‏شد و چه ابراهیم‏ها که پسرانشان را با دست خالى به مقتل مى‏بردند و با دستى پر از بوى بهشت باز مى‏گشتند! تو آغازگر مکتبى بودى که در آن، شمشیر، جز به اراده دوست نمى‏برد و شاگردان تو از آن به بعد هر جا که شیطان دیدند، سنگ در دست گرفتند و دورش کردند؛ مثل بچه‏هاى فلسطین.

ابراهیم! شکوه محض لحظه ایثار، میراث آیه‏هاى خلوصى است که پیامبرش تو بودى.ظ

زیرنویس‏ها:

مبارک باد عید قربان، نماد بزرگ‏ترین جشن رهایى انسان از وسوسه‏هاى ابلیس.

عید قربان، بالاترین نقطه‏اى است که اوج مقام بشر تعیین مى‏شود و تا ابد، درجه ایمان با همان نقطه سنجیده مى‏گردد.

میثم امانی




۱۳۶۷/۶/۱۵

در کجا تو را جستجو کنیم...؟


بر کدامين خاک و در کدامين سرزمين تو را جستجو کنم ؟
گفته اند در شهر و ديار ما می آيی !؟ از چشمها می گذری !؟ بی آنکه چشم های گناهکار ما لذت حضور تو را درک کنند
!
گفته اند ديار ما بار ها حضور تو را احساس کرده است
.
و زمين ما ، تن خسته ی خود را به زلال زمزم تو شسته است
.
ای مولای مهربان! ای عزيز سفر کرده
!
در کدامين ديار ؟ و در کدامين سرزمين ردپای تو را بجوييم !؟
از کالبد خاکی پله های سرداب سامرا تا ديوارهای کاه گلی مسجد کوفه
.
از سنگ های غربت گرفته ی صفا و مروه تا کالبد افسرده قلب خاکستری من
!
همه جا تو را می جوييم
!
ای غايب هميشه حاضر
چگونه بخوانمت؟
با دست هايي که به نشانه ي خواهش به آسمان بلند است
!
با لب هايي که التهاب انتظار را زمزمه مي کنند
!
با چشم هايي که شوق ديدار را در زلال اشک هاي بي قرار خلاصه مي کنند
!
ويا با نگاه هايي که امتداد جاده را بارها و بارها مرور مي کنند
!
آري مي خوانمت با واژه هاي بردباري
مي خوانمت به نامي که نيکان و پارسايان عالم تو را به آن نام خوانده اند
السلام عليک يا صاحب الزمان

کوچه هاي دل هايمان را چراغاني مي کنيم ، گلدان هاي شمعداني و ياس را به استقبال گام هاي مهرباني ات مي فرستيم
عطر حضور تو که در شهر مي پيچد فضاي خاطره جان مي گيرد
صداي قلب تو که مي آيد ضربان عشق در رگ حيات هستي مي ترواد
اي تک سوار غريب
مي دانم که پاي مي گذاري در سرزمين دلم و من حضورت را بارها و بارها فرياد مي زنم
اما اين روزها با خود مي انديشم
راستي چه کسي به استقبال تو مي آيد
ای غريب
!
ای تنها !                                                                      

۱۳۶۷/۶/۱۴

پا به پای ابراهیم


میان مهربانی تو و دل خویش، مردد مانده‏ام. همیشه همین‏گونه بوده است. پس کی این همه فاصله‏ای را که با تو به وجود آورده‏ام، از میان برمی‏داری؟ تو آن‏قدر مهربانی که حتی کلمات هم‏تاب از تو نوشتن ندارند. نمی‏دانم کدام فرشته را در کدام روز می‏فرستی تا فاصله‏های میانمان را قربانی کند. برای من هر روز عید قربان است. من سال‏هاست همه روزهایم را قربانی می‏کنم. من سال‏هایم را قربانی کرده‏ام.

هر شب خواب می‏بینم که لبخندهایم به پایان رسیده‏اند. هر شب خواب می‏بینم که دست‏هایم گلوی خنده‏هایم را می‏برد. اما من دوست دارم همه اشتباه‏هایم را قربانی کنم. گناهانم را قربانی کنم. هر روز برای من روز قربانی کردن است؛ اما اگر تو کمکم نکنی، هیچ عیدی نخواهد بود. عید، روزی‏است که بتوانم همه‏ی اشتباه‏هاتم را سر ببرم.

 کمکم کن

من پرنده سرما زده‏ای هستم که در قفس تنگ دنیا گرفتار شده‏ام. سال‏هاست صدایم آوازهای مهربانی را از یاد برده است. یادم نمی‏آید چگونه سال‏ها پیش از این، صدایت می‏کردم. کاش دوباره آفتاب، مهربانی تو را بی‏مضایقه بر من بتاباند! سال‏هاست آسمان، روی پلک‏هایم سنگینی می‏کند. سال‏هاست که دیگر نمی‏توانم در نی‏های خسته، شور بدمم. دستگیری‏ام کن تا بتوانم همه فاصله‏های با تو را قربانی کنم کمکم کن تا این سفر چند هزار ساله را از میان بردارم.

«پا به پای ابراهیم»

اگر قول بدهم که تا قیامت، شبیه ستاره‏ها باشم، مرا خواهی بخشید؟! کاش می‏توانستم دیروزهای خود را در نامعلوم‏ترین جای کائنات دفن کنم. کاش بار دیگر ابراهیم را می‏فرستادی تا رگ‏های سرخم را ببرد؛ شاید از این همه هوس فاصله بگیرم! سال‏هاست هراسان به دنبال ابراهیم، این سو و آن سو می‏دوم. کاش بار دیگر ابراهیم را می‏فرستادی؛ با چاقویی که گلویم تشنه بوسیدنش است.
عباس محمدی




۱۳۶۷/۶/۱۳

اندوهان اشک

ای آسمان،
ای همسفر با اشک‏هایم!
سر می‏گذارم روی زانو
سرشار از مرثیه‏هایم!
با من بگو از غربت شهر مدینه
از عطر تربت‏های آذین گشته با اشک
از داغ‏های گرم روییده به هامون
از کهکشان‏هایی که امشب داغدارند
از سینه‏هایی که در آن پیچیده ناله.
امشب هوای بقیع دارم؛ هوای غریبانه غربت؛ تا تصویر اندوهم را، در اشک ریزانِ ستاره‏ها نظاره کنم.
امشب دلم سرشار اندوه است؛ گویی شام غریبان است و من، غریبانه در نگاهِ خیمه‏ها، آب می‏شوم.
مولاجان، ای معلم عطوفت، مهر، جهاد و شهادت وای شکافنده‏ی هسته‏ی علوم!
چقدر سخت است، یادآوری رنج‏هایت؛ از مدینه تا کربلا، از کربلا تا مدینه!
آه! از مردمانی که طاقتِ شکوهمندی‏ات را نداشتند و به آفتاب جمالت، رشک می‏بردند.
اگر نبود وجودِ نازنین تو، ابرهای تیره‏ی انحراف، آسمان اسلام را می‏پوشاندند و گلستان شریعت نبوی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، به کویری سترون مبدل می‏شد.
مولاجان! اگر نبود جویبار غایتت، جهل و خرافات، بر گستره‏ی سبز زمین ریشه می‏دوانید.
تو بودی، که چلچراغ تمدن اسلامی را، بر شاهراه حقیقت آویختی و از سر ریز انوار الهیِ علومت، دل‏های مصفّا، به آفتاب رسیدند.
تو بودی، مولاجان! که آیینه‏ی تمام نمای شریعت شدی؛ تا پویندگان معرفت، نظاره‏گر قامت حقیقت باشند؛ حقیقتی که سرچشمه از کوثرعلوی گرفته و تا بی‏نهایت، تا آن‏سوی ابدیت، جاری است.
مولای من، ای باقر علوم آسمانی، ای حجت خداوند وای مظلوم‏ترین فریاد تاریخ! کاش، شمعی بر مزار غربت و تنهایی‏تان می‏شدم؛ شامگاهانی که خورشید، از سر مزارتان می‏گذرد و با شفق دیدگانش، به غبارروبی می‏پردازد.
چقدر غروب‏های بقیع دلگیر است! با آن غربت و تنهایی که از بیت الاحزان زهرایی‏ات می‏تراود.
مولاجان!
امشب دل شکسته‏ی ما را،به عنایتی بنواز ...
سیدعلی اصغر موسوی