۱۳۶۸/۲/۷

چشم به راه!

lclip1%5C01%5Cclip_colorschememapping.xml" rel="colorSchemeMapping">

مثل هر بار براي تو نوشتم:
دل من خون شد از اين غم، تو كجايي؟
و اي كاش كه اين جمعه بيايي
دل من تاب ندارد،
"همه گويند به انگشت اشاره، مگر اين عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ ... تو کجايی؟ تو کجايی..."
و تو انگار به قلبم بنويسي
كه چرا هيچ نگويند
مگر اين امام دلسوز، طرفدار ندارد كه غريب است؟
و عجيب است
كه پس از قرن و هزاره
هنوزم كه هنوز است
دو چشمش
به راه است
و مگر سيصد و اندي نفر از شيفتگانش
زياد است
كه گويند
به اندازه يك « بدر » علمدار ندارد!
و گويند چرا اين همه مشتاق، ولي او سپه اش يار ندارد!
و خودت! مدعي دوستي و مهر شديدي!
كه به هر شعر جديدي،
ز هجران و غمم ناله سرايي، تو كجايي؟
تو كه يك عمر سرودي «تو كجايي؟» تو كجايي؟
باز گويي كه مگر كاستي اي بُد ز امامت،
ز هدايت،
ز محبت،
ز غمخوارگي و مهر و عطوفت
تو پنداشته اي هيچ كسي دل نگران تو نبوده؟
چه كسي قلب تو را سوي خداي تو كشانده؟
چه كسي در پي هر غصه ي تو اشك چكانده؟
چه كسي دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه كسي راه به روي تو گشوده؟
چه خطرها به دعايم ز كنار تو گذر كرد،
چه زمان ها  كه تو غافل شدي و يار به قلب تو نظر كرد...
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتي كجايي!؟
و اي كاش بيايي!
****
هر زمان خواهش دل با  نظر يار يكي بود، تو بودي...
هر زمان بود تفاوت، تو رفتي، تو نماندي
خواهش نفس شده يار و خدايت،
و همين است كه تأثير نبخشند به دعايت،
و به آفاق نبردند صدايت،
و غريب است امامت 
من كه هستم،
تو كجايي؟
تو خودت! كاش بيايي
 به خودت كاش بيايي...



التماس دعا
در لحظه لحظه اين ماه خدايي