۱۳۶۷/۷/۸

خورشید اربعین

از پرهاى سوخته و خیمه هاى خاکستر، چهل روز مى گذرد؛ از شانه هاى بى تکیه گاه و چشم هاى به خون نشسته، از لحظاتى که سیلى مى وزید و صحرا در عطشى طولانى، ثانیه هایش را به مرگ مى بخشید. حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه هاى داغ، مکرر مى کنیم. چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه هاى آسمان مى گرییم. «اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده اى».
از شام تا کربلا از کربلا تا شام، حکایت سرهاى جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند. من از روایت خونابه و خنجر مى آیم؛ از شعله هاى به دامن نشسته و فریادهاى بى یاورى. امروز، اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه هاى درختان روضه مى خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقى عظیم، پهنه زمین را مى بارند! رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانى همیشگى اند. پرواز ناگهان شما آتشى است که هرگز فرو نمى نشیند. زخم عاشورا همیشه تازه است پاییز را دیده اى، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین مى ریزد و سر و روى جهان را به زردى مى نشاند؟! اکنون دیرى است که پروانه هاى هاشمى مان را شعله هایى یزیدى، بر تپه هاى خاکستر فرو ریخته اند. دیرى است که گیسوان کودکى رقیه را بادهاى یغماگر، با خویش برده اند. زمین، پاییزش را از یاد مى برد، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز. سال ها مى گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانى آزاده را بر سینه مى کوبیم. اربعین لاله ها نزهت بادى بشیر!
وقتى به مدینه النبى رسیدیم، مبادا کسى جلوى قافله اسراى کربلا، گوسفندى را سر ببرد! این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهاى بریده بر بالاى نى مى آید. نگذار هیچ لاله اى را در رثاى شهدایمان پرپر کنند! سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگ هاى خونین و پاره اى که از هر سو مرا صدا مى زدند: «أخَىَّ اخَّى». اجازه نده کسى بر سر و رویش خاک بریزد؛ هنوز باد، گرد و خاک کوچه هاى کوفه و شام را از سر و روى زنان و کودکان عزادار نربوده است. این صورت هاى کبود و دست هاى سوخته، نیازى به گلاب افشانى ندارند؛ هنوز اربعین گل هایى که با تشنه کامى بر خاک و خون افتادند، نگذشته است. بگو پاى برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانى که پاى پرآبله دارند. سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاه هاى نامحرم و بیگانه بازگشته ایم. بگذار آسوده ات کنم بشیر!
دل زینب علیهاالسلام براى خلوت مزار جدش پر مى کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد علیه السلام و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین علیه السلام را بر سر و روى خویش بنهد و گریه هاى فرو خورده چهل روزه اش را یک سره رها سازد.                                                                             معصومه داوودآبادى 

۱۳۶۷/۷/۳

خدا هست...



فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خوره به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هاش رو خودت آوردی.
فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشه، نه اون آزادی که فقط مجسمه ایه و به درد سخنرانی و شعار و بیانیّه می خوره. یه جور آزادی بی حد و حصر، که بتونی دستاتو از دو طرف باز کنی، سرت رو بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادف نکنی. پاهات، روی سیّالی باشن نه زمین سخت و غیرقابل گذر. رهای رها.
نه اصلاً به یه چیز دیگه فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشه، از ریاها، از تظاهرها، چهره های پشت رنگ ها. دلت بی رنگی بخواد...
فکر کن یه حال غیر منطقی بهت دست داده باشه که هر استدلالی حوصله تو سر ببره. دلت بخواد مثل بچه ها پاتو بزنی زمینو داد بزنی که من اینو می خوام. و منظورت از این خداییه باشه که همین نزدیکیه. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیّون بهم خورده باشه. اونا بهت میگن: «ببین! عزیزم! همون طور که این پنکه کار میکنه، یعنی نیرویی هست که این پره ها رو می چرخونه. پس ببین جهان به این بزرگی... پس حتماً خدایی داره...»
فکر کن یه جورایی حوصله ات از این حرفا سر رفته باشه. دلت بخواد لمسش کنی. مثل بچه ها که دوست دارن برق تو سیم رو هم تجربه کنن. دلت هوای خدایی رو کرده باشه که میشه سر گذاشت رو شونه اش و غربت سالهای هبوط رو گریه کرد. خدایی که بشه چنگ زد به لباسشو التماس کرد. خدایی که بغل باز میکنه تا در اغوشت بگیره. حتی صدات میکنه (و سارعوا إلی مغفرةٍ من ربکم...) خدایی که میشه دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان بهش گفت: «الهی دورت بگردم». بابا زور که نیست! من الآن این جوریم که دلم نمی خواد خدام پشت سلسله علت و معلول، ته یه رشته دور و دراز ایستاده باشه. می خوام همین کنارم باشه. دم دست. نمی خوام اول به یه عالمه کهکشونو آسمونو منظومه فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همشون ایستاده.
خوب به همه اینا فکر کردی؟ حالا فکر کن خدا روی زمین خانه داره.
خدا روی زمین خونه داره و خونه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای بازه! بیت عتیق. سرزمین ازادی. تجربه نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی حتی رهایی از خودت.
خدا روی زمین خونه داره، یه خونه ساده مکعبی. با هندسه ای ساده اما عجیب. میشه سر گذاشت روی شانه های سنگی اون خونه و گریه کرد. حس کرد صاحب خونه نزدیکه. میشه پرده خونه رو گرفت جوری که انگار دامنشو گرفتی.
خانه بی رنگی، خانه آزاد، خانه نزدیک، بیت الله.
حتی حسرتش هم شیرینه!

خبر ویژه

سلام خدمت دوستان با معرفتی که جلسه رو تشريف آوردن!
واقعاً خوشحالمون کردين و انرژی تازه ای بهمون دادين! از همه متشکريم. انشاءالله که حضورتون در برنامه ها مستدام باشه.
 از حاج آقای صادقی و حاج آقای آشتيانی هم نهايت تشکر رو داريم که علی رغم مشغله های فراوانی که دارن، وقت گذاشتن و تشريف آوردن و ما از حضورشون استفاده کرديم.
و همچنين خدمت دوستانی که به هر دليلی (اعم از موجه و يا غير موجه) جلسه رو تشريف نياوردن!
از اونا هم متشکريم چون ما رو مجبور کردن به خاطر اونا هم که شده يه گزارش مختصری از جلسه رو وبلاگ بگذاريم و آرشيومون کامل شه! (پيش خودمون باشه اگر يکی، دو نفرم نيان اين بهونه دست ما داده ميشه، پس لطفاً تعداد رو کمش کنيم!)
جلسه واقعاً خوبی بود، از دوستانی که تشريف آورده بودن می تونين بپرسين.
انشاءالله به زودی گزارش تکميل شده جلسه خدمتتون ارائه ميشه. (راستش پياده سازی فيلم و عکس های جلسه يه ذره زمان ميبره!)
منتظرش باشين.


به اطلاع دوستان برسونم که چون مطالب محرم ارجحیت داشت، مطالب جلسه یه هفته ای به تعویق میفته! انشاءالله هفته آینده منتظرش باشین! هرکی طاووس می خواد جور هندوستان هم میکشه دیگه! بلآخره باید یه فرقی بین دوستانی که جلسه رو آمدن با دوستانی که نیمدن باشه دیگه!!!