۱۳۶۷/۱۱/۲۶

آقای ساربان جوان!

يه جور نگرانی مثل خوره افتاده به جون ما که نکنه شما به کل ما رو فراموش کردين! ببينين آقا! ما اينجاييم! اينجا. قضيه ی ما رو يادتون هست؟ يه قراری بود که شما جلو بريد و ما پشت سرتون راه بيفتيم و اين حرفا... يادتون هست؟

حتماً اينم خاطرتون هست که شب رسيديم بيابون؟ از بخت بد شايد مهتاب که بماند، يه ستاره هم نبود. ابرا چفت هم، ظلماتی درست کرده بودن, غليظ، تو در تو. چشم، چشم رو نمی ديد. چنگ می زديم به ردای هم که يهو جا نمونيم؛ چون اگه گم می شديم ديگه واويلا بود.

لرز هم گرفته بوديم، چه جور. عين جوجه يه روزه که پر و بال مامانش رو پيدا نکنه می لرزيديم. لاکردار، يه سرمايي شده بود؛ انگاری رفتيم سرزمين يخ بندون. سوز می زد توی چشم و چال آدم. هيچ کی هم نبود. رهگذری، خارکنی، مسافری... هيچ. فقط باد بود. هی هو می کشيد و هماورد می خواست. بوته خارا رو بلند می کرد و دير می جنبيديم، می کوفت توی سر و رومون. مثل يه زن بيابونی دور خودش می رقصيد و شن می پاشيد هوا. شن ريزه لای دندونا قرچ قرچ می کرد.

هی يکی می افتاد زمين. صف می ايستاد تا آه و ناله اش رو بکنه و پا شه. تا يکی ديگه.

شما گفتين: «اين طور که نمی شه، جلوی پاتون رو هم نمی بينين.» راستی هم که نمی ديديم. پا که ميذاشتيم، اصلاً نمی فهميديم کجاست، خاره، خاکه، سنگه... ولی شما مثل ما نبودين... چه جور آدم کف دستش رو ميشناسه؟ شما همچين رهوار می رفتين که خيال مي کرديم کوره راه ها شيارای کف دستتونن.

بلد راه بودين آقا، چه بلدی. بعدش يه تپه ی ماهوری، چيزی پيدا شد. ما منتظر دستور و حرف شما نشديم ديگه. همون جا وا رفتيم. مثل شله ای ولو شديم. شما هی دور ما چرخ زدين. رفتين اين ور و اون ور. دلتون شور ما رو می زد. که آيا ما تا صبح دووم مياريم يا نه؟

يادآوريش البته باعث شرمندگيه، ولی چه ميشه کرد؟ اول زير لبی، بعد که رومون باز شد بلند بلند، شروع کرديم به ايراد بنی اسرائيلی گرفتن. يه چيزايی شبيه اين که:

«ما را برگردون پيش فرعون، اونجا خوش تر بوديم».
«يه چيز بده همين جا بپرستيم خدای تو خيلی دوره».
حتی اگه اشتباه نکنم، آخرش يکيمون دراومد و گفت: «بريد جلو، کارا رو که کردين، بياين دنبال ما».

شما بدتون نيومد که هيچ، ول کن هم نبودين. ناز خريدين. وعده دادين... دستمون رو کشيدين. دورمون راه افتادين، تا بلکه ما به "رفتن" رضا بديم. يادم نمياد يه بار گفته باشين: «اَکّه هی! ساربون يه مشت عليل و ذليل شدم».

حتی نشستين برا پاهای تاولی مون گريه کردين، گفتين: «يه جوری بايد گرمتون کرد». گفتين: «اگه بشه کاری کرد جلوتون رو ببينيد!»

ما فقط گوش می کرديم. پشت اون تپه، کرخ و مات نشسته بوديم و مثل گنگ ها، شما رو ديد می زديم که دست سايبون چشم می کردين. نگران، افق دور بيابون رو می ديدين و با دلهره می گفتين: «اينجا، يخ می زنين!» « اينجا، گم ميشين!» «اينجا، ميترسين!»

راست هم می گفتين، ولی ما ديگه حوصله تأييد هم نداشتيم! همه جل و پلاسمون رو چيده بوديم دورمون. فقط چشم هامون پيدا بود. اون هم نيمه باز و خمار. اولش چرت های نيمه کاره زديم، بعد ديگه راستی نديديمتون. صداتون البته چند وقتی ميومد تو گوشمون. التماس می کردين: «نخوابين، حالا نه، حالا نه».

من يکی که آخرين صدايی که از گلوتون شنيدم فرياد بود. داد می کشيدين: «من يه آتيش ميبينم». تو همون خماری با خودم گفتم، لابد شما فکر کردين ما ساده ايم. به هوای يه آتيشی اون دورها چشممون رو باز می کنيم و از اين سکر کيفوری ميايم بيرون، ولی نه.

ما سنگين خوابيده بوديم. رفيقمون ميگه: «شما بعد گفتين ميرم شعله بيارم». گفتين: «بايد گرمشون کنم».  گفتين: «نور باشه، همه چی درست ميشه». ما لای خرناسه ها توی دلمون گفتيم: «چرا دل نمی کنی از ما، بابا راه خودت رو برو ديگه.»

صدای پايی نشنيديم که بفهميم به کدوم طرف رفتين يا چی کار کردين؟ داشتيم هفتاد پادشاه و هفتاد دولت رو خواب می ديديم. ولی نصفه های شب پريديم. دندونا از سرما کليد، يه نرمه يخ روی مو و ابروهامون. ديديم نيستين. پتو، ردا و لباس هاتون رو انداختين روی پاهای برهنه ی ما و رفتين. ديديم با دستاتون، دور تا دور تپه های شنی درست کردين که شغالا ما رو ديرتر ببينن.شتر خودتون رو زانو زده، کرده بودين حائل ما که نکنه طوفان شن بياد يا گرد بادی. حتی تکه نون ها و ته مشک آبتون رو هم گذاشته بودين کنار دست ما.

گفتيم حتماً جايی همين دور و برايين، ولی نبودين. نه يه قدم، نه ده قدم دورتر. فقط چيزی که بود، يه رده مهتاب از اون ابرهای تو در تو زده بود که می شد با همون باريکه نور، رد پاتون رو پيدا کنيم. چهار دست و پا، وحشت زده افتاديم روی رد. رد پا رفت تا يه بوته گزنگ، بعد جلوتر، جلوتر و ناگهان قطع شد. ته يه جفت کفش، اون جا روی خاک بيابون رفته بود فرو، کفشهاتون. گفتيم حتماً خواستين بدوين. کفش هاتون رو کندين و به دو رفتين تا برامون شعله بيارين، ولی ردی از پاهای برهنه نبود. هيچی نبود. همه چيز همون جا روی جای کفش ها تموم می شد.

فکر می کنيی ما الآن کجائيم؟ همون بيابون! همون شب! وحشت زده و يخ کرده کنار رد شما که يهو تموم شده! همين. نشستيم اينجا و باريکه ای از نور، از پشت ابرها افتاده روی صورتمون.

آقای ساربون جوون!

يعنی ممکنه ما رو يادتون رفته باشه؟!