۱۳۶۸/۲/۳۰

قفسم را می گذاری در بهشت!


·         قفسم را می گذاری در بهشت[1]، تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به ديواره ها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگيرد؛ و درد نردبانی کاست که آنسويش تو ايستاده ای برای در آغوش کشيدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و بيش از آنچه بايد، خودم را درگير نمی کنم؛ با هيچ چيز. در بهشت هم حسرتم را فقط آه می کشم. تن نمی کوبم به ديواره ها که درد، مرا به تو برساند.


·         قفسم را می گذاری در بهشت، تا تاب خوردن برگ ها، تا سايه های بی نقص درختان انبوه ديوانه ام کند؛ تا دست از لای ميله ها بيرون کنم؛ تا دستم لای ميله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پايانش تو ايستاده ای برای در آغوش کشيدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگير نمی کنم؛ با هيچ چيز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه می کنم و دستم را زخمی هيچ آرزويی نمی کنم.


·         با من چه بايد بکنی که به ميله هايم، به فضای تنگم، به ديواره ها، آنچنان مأنوسم که اگر در بگشايی پر نخواهم زد؟![2] بال هايم چيده نيست. پايم به چيزی بسته نيست که نيازی به اين همه نيست. در من خاطره ی درخت مرده است. آبی رنگ امسال نيست و واژه آسمان مرا ياد هيچ چيز نمی اندازد. من صحنه را سالهاست ترک کرده ام.


·         صحنه آماده بود. گفتی تماشاگران بنشينند. رديف رديف، صف به صف تماشاگران نشستند. رقبای من که پيش از من برای نقش اول انتخابشان کرده بودی و نتوانسته بودند و نکشيده بودند، نشستند. چشم دوختند به صحنه و من پشت پرده چه حالی داشتم.


·         کوه ها سر در هم پچ پچ کنان، درياها دامن در دامن غرش کنان، فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا... نخوت از چشمانشان می باريد و هيچ کدام باور نداشتند که کسی بتواند؛ که کسی نقش اول باشد. وقتی که آنها باخته اند، وقتی که آنها کنار رفته اند.
گفتی: «وقتش نزديک است؛ آماده باش!»
گفتم: «نه تنها من، نه فقط آنها که آن سويند، تو خودت هم می دانی که می افتم، ولم نجد له عزما[3]
گفتی: «می دانم آنچه نمی دانند، آماده باش!»[4]
يادم هست گريه می کردم. شايد برای اولين بار.
گفتی: «پرده بالا رفته است.» و من هنوز گريه می کردم.
کوه گفت: «اين کوچک؟!»
آسمان گفت: «اين فرودست؟!»  
فرشته ها گفتند: «خون می ريزد!»[5] 
و تو حتی خودت گفتی: «اين ستمکار نادان!»6]] و رقبای من همه خنديدند. 
من ايستاده بودم آن وسط. روبروی همه ذراتی که برای من آفريده شده بودند و کنجکاوانه سرک می کشيدند تا بدانند چرا برترم. ايستاده بودم آن وسط و خيلی ترسيده بودم. خودم حتی نمی دانستم ظالم و خون ريزم، فراموش کار و عجول يا آن چيز ديگری که فقط او می داند. ايستاده بودم تا روح دميده در من را تماشا کنند و شرم روی پيشانی ام عرق می کرد. شرم نقشی که می دانستم توانش در من نيست؛ نمايشی که می دانستم کار من نيست. لم نجد له عزما در من تکرار می شد. هزاران بار! و نمی فهميدم چرا با من چنين می کند اگر دوستم می دارد. تماشای حقارت من و  فرو افتادنم آيا لذتی دارد؟ و نيشخندهای تمسخر بود که از لب های ذرات می باريد. حتی فکر کردم اين بازی است.[7] فکر کردم من مهره ی بازی شده ام، برای اينکه بخندند، برای اينکه... و نبود و صدايت آمد که گفت: «بار را بگذاريد».[8] ناگهان شانه های خردم سنگين شد. نفس در سينه هستی حبس بود. لب ها روی نيشخند، همانطور خشک شده بودند و فرو افتادن. 
گفتی: «حالا بيا!» نمايش آغاز شده بود و نقش من – نقش اول – همين چند گام بود که بايد بر می داشتم. حتی ايستادن با آن فشار روی گرده ها ناممکن می نمود چه برسد به پيش رفتن. 
تو گفتی: «بيا» و عجيب بود که گفتم: «لبيک!» راه افتادم که بيايم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد و خاک را لمس کردم. ذرات خيره خيره مرا می پاييدند. نفس در سينه هستی حبس بود. افتاده بودم آيا؟ تمام بود؟ رد شده بودم يا هنوز نمايش دنباله داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم. دوباره برخاستم و بار هنوز آنجا بود؛ روی شانه های ترد من! عجيب بود؛ تا ايستادم نيشخندها محو شد، نفس ها آزاد شد و ذرات فرياد زدند: «تبارک الله احسن الخالقين!» فريادشان از صدای شکستن استخوان طاقت من زير ثقل بار بيشتر بود. 
من گيج بودم. کجای اين منظره رقت آور اين همه شکوه بود که بر چشم ها و لب ها حيرت و تحسين نشسته بود؟ عجيب بود که تو دوباره گفتی: «بيا!» عجيب بود که دوباره گفتم: «لبيک!» و باز مثل مورچه ای زير سنگينی نانی بزرگ تر از دهان خودش، افتادم و برخاستم. باز همهمه شد؛ باز گفتند: «تبارک الله!» من لای همهمه ها صدايت را شنيدم که به همه شان گفتی: «اين بود آنچه می دانستم.» و گيج تر شدم. افتادنم را می دانستی يا برخاستنم را؟ نقش اول نمايشت همين بود؟ همين که با اينکه می دانم می شکنم بار را بر می دارم؟ همين که می افتم و باز بر می خيزم؟ همين که با تن نحيفی که هيچ تناسبی با کوه ندارد می گويم لبيک؟ همين شکوه رنج سترگ من؟
·         تماشاچيان هنوز نشسته اند؛ درست همان جا؛ ولی من صحنه را سالهاست ترک کرده ام.... گريخته ام. آخرين باری که افتادم روی خاک ديگر برنخاستم. تو صدايم می کنی که بيايم جلو.... که اين صحنه را تمام کنم؛ ولی من.... 
رمضان که می شود صدايت را بلند می کنی؛ بلند و بلندتر. من بيشتر و بيشتر پشت پرده پنهان می شوم. تو هر رمضان قفسم را می گذاری در بهشت تا هوس کنم، ولی من.... چرا رهايم نمی کنی؟ می خواهم بچرم؟.... 
من هيچ مولای کريمی را بر بنده ی زشت کارش صبورتر از تو بر خود نديده ام![9]