۱۳۶۷/۱۲/۶

تکیه بر همین دیوار!


ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی پيامبری باز کرده بود که هر صبح پيش از مسجد می آمد که بگويد: «پدرت فدايت دخترم!»
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی پيامبری باز کرده بود که هر غروب می آمد که بگويید:«شادی دلم»، «پاره تنم».
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی پيامبری باز کرده بود که می خواست برود سفر و آمده بود زير گلوی او را ببوسد.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی پيامبری باز کرده بود که پی «کسای يمانی» می گشت تا در آن آرامش يابد.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی پسرش حسن (ع) باز کرده بود: جدت زير کساست، برو نزديک».
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و به حسين (ع) خسته از راه آمده، گفته بود: «نور چشمم، ميوه دلم، جد و برادرت زير کسايند».
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی علی (ع) باز کرده بود. روی علی (ع) که بی تاب می گفت: «بوی برادرم محمد (ص) می آيد».
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار، يعنی آيا در را روی جبرئيل باز کرده بود؟
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و تنها گليم زير پايش را بخشيده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و گردنبند يادگاری را کف دست هايش دراز کرده بود سمت فقيری که از اين همه سخاوت گريه می کرد.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و پارچه ای کشيده بود روی سرش، چون حتی چادرش را هم بخشيده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و قرص نان را گرفته بود بيرون تا دست های مسکينی آنرا بقاپد، بعد از گرسنگی روزه ی بی سحری چشم هايش سياهی رفته بود.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و قرص نان شب بعد را به دست های يتيمی سپرده بود. و باز اسيری.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و به صورت شرمنده زنی که برای بار دهم سؤالی را پرسيده بود، لبخند زده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را برای مردش باز کرده بود که باز با دست خالی از راه می رسيد و نگفته بود که چند روز است غذايش را به بچه ها داده و خود نخورده است.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی چشم های خيس علی باز کرده بود، روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و شنيده بود همسايه ها بلند، طوری که او بشنود، می گويند: «علی! او را ببر جايی دور از شهر، گريه هايش نمی گذارد شب بخوابيم.»
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ايستاده بود، گفته بود: «دوباره اذان بگو، من دلتنگم.»
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سالهای طولانی خانه نشين باشد.
ايستاده بود پشت همين در، تکيه داده بود به همين ديوار و گفته بود: «نمی گذارم ببريدش.»
ايستاده بود درست پشت همين در، تکيه داده بود درست بر همين ديوار که...!


۱۳۶۷/۱۲/۴

و من میان دو پرتگاه زاده شدم...

و من ميان دو پرتگاه زاده شدم. روی باريک ترين راه ممکن، ميان  دو دره. روی پل، پلی به پهنای يک قدم. پلی به اندازه ی عبور يک نفر. پلی، بنام صراط!
و من ميان دو پرتگاه بزرگ شدم. اولين گريه، خنده و اولين قدم!

مادرم گفت: «راه بيفت!»
گيج نگاهش کردم:
«روی اين لبه؟»
گفت: «ما همه همين جا راه افتاديم».
تا آنجا که می ديدم پل بود. تا آنجا که می ديدم به همين باريکی و تا آنجا که می ديدم دره ها دهان گشوده بودند.

دست سردم را گرفت: «روی همين لبه بايد خورد، خوابيد، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...»
گفت: «قدم بردار.»
التماسش کردم: «همراهم بيا، از روبرو مرا بگير.» چشم هايش خيس بود: «بايد پشت سر بمانم، تقدير تنهايی، جاودانه است.»

پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدير جاودانه ی تنهايی و راه که تا پايان باريک می ماند... و زندگی ميان دو دره آغاز شد.

دره ها در دو سويم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چيزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هايی که ببينند، بی گوش هايی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پايی برای رفتن. روی پل،  هر قدم يک انتخاب بود. وقتی خيلی آسان می شد به انباشت دره ها پيوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب ديدن، شنيدن، لمس کردن، رفتن، آن پايين، پايين تر از داشتن اين  ها، زندگی آسان می گذشت.

کاش لااقل می شد درجا زد. ايستاد و از هر تصميمی طفره رفت. وقتی قدم برنداريم، نه ترس لغزيدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد. اما روی پلی به پهنای يک قدم، ايستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می ماني که يک پايت روی آن باشد و پای ديگرت بالا رفته باشد تا جايی جلوتر فرود بيايد.

اگر ايستاده ای و فکر می کنی: «چه خوب! چه راحت! چه ثباتی!» به دره ی ما خوش آمده ای! چون آن بالا هميشه رعشه های خوف هست، هميشه لرزه های شوق! آن بالا، اسفندوار بايد جز بزنی. از شوق، از خوف! از خوف، از شوق!

و من ميان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسيدم کم بياورم. آي کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پايان خيلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پايان که پايان است، اين قدم را بگو چطور بردارم؟!

و آن اتفاق عجيب! اتفاق آيا هميشه بايد چيزی باشد که از آن بيرون بيفتد؟ يک سؤال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نيستی می رويد، مگر اتفاق نيست؟ و اتفاق، يک سؤال بود و سؤال عجيب بود:
بهشت آيا جايی برای ديدن است يا خود ديدن؟ جايی برای شنيدن يا خود شنيدن؟ جايی برای لمس کردن يا خود لمس؟ و بهشت آيا جايی برای رفتن است يا خود رفتن؟ بهشت آيا بعد از اين قدم است يا خود اين قدم؟

می ترسيدم کم بياورم. می ترسيدم تا پايان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت ديدن، دورم حرير بست. جوی شد، درخت، سايه، تخت. بهشت شنيدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟...

روی پل هر قدم، يک انتخاب بود و پل تا ابديت ادامه داشت.

فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس ميزنی؛ پشيمانی هايت را گريه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خيلی از راه را نرم، رهوار، بی ترديد، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟

بی قانونی! فکر کردی اقلاً ديگر توي اين راه؟... و عشق اينجا قانون است و عشق مجاز برای يک شبه رفتن. برای نرم و بی ترديد رفتن. فقط می ماند همين که دستی که می گيری بلد راه باشد. فقط می ماند همين دست که يک جوری بايد داد دستشان!

۱۳۶۷/۱۲/۱

نیایش های پیامبر

خداوند!
فراخ ترين روزي رساني ات را بر من, هنگام کهن سالي و واپسين سال هاي زندگي ام قرار ده.

خداوند!
رشد مرا بر من اعلام کن و از گزند خويشتنم در پناه گير.

بار خداوند!
سپاسگزارم گردان و شکيیا.
در چشم خود کوچک و در چشم مردمان بزرگ.

به تو پناه مي برم خداوند!
از نيازآوري جز به نزد تو و خاکساري جز به نزد تو.

خداوند!
مرا در آنچه تو را از من خشنود مي سازد و ياد مرا در ميان مردمان نيک مي گرداند کامياب نما.

خداوند!
به موهبت هاي روايت, از ناروايت بي نيازم کن و به بخشش خود از غير خود.

بار خدايا!
به پناه تو مي برم از گزند آنچه در خويشتن خود, پنهان مي دارم و در پرده شب يا روشنايي روز آن را آشکار مي سازم.

بار خدايا!
از تو زندگاني پاک مي خواهم, مرگي آرام و بازگشتي بي خواري و رسوايي.

خداوند!
از تو توفيق پرداختن به کارهايي را مي خواهم که تو دوست مي داري, راستي در توکل مي خواهم و گمان نيک به تو.

خداوند!
مرا در شمار کساني قرار ده که چون نيکي مي کنند, شاد مي شوند و چون بدي مي کنند, آمرزش مي طلبند.

خداوند!
اي نزديک تر از ...