سلام خدمت دوستان با سعادتی که این سفر پر برکت قسمتشون شده!!
قبل از هر مطلبی بهتره کاروان پر برکت نور رو بهتون معرفی کنم (هرچند خودتون آشنا شدید! هر چند بعد از سفر قدر این کاروان رو می دونین! ولی از من می شنوید از همین الآن قدر کاروان رو بدونین! واقعاً تکه!)
مدیر محترم کاروان: آقای حاج مهدی آشتیانی
معاون محترم کاروان: حاج آقای امرایی
روحانی محترم کاروان: حاج آقای صادقی
فصل اول: خداحافظی
می گم: «خدا بخواد دارم می رم حج»
می گه: «پای ناودون طلا منو یاد کن. حتماًها! یادت نره»
گوشی رو که می ذارم به همه تلفن هایی که از صبح تا حالا کردم فکر می کنم، هر کسی، یه جایی رو گفته که اونجا یادش بیفتم. پای کوه صفا، منی، مروه، عرفات...
نصف این آدرسا رو حتماً فراموش می کنم ولی این برام جالبه که هر کدوم این آدما، احتمالاً همین جایی که سفارشش رو به من کردن سیمشون وصل شده و از کل حج این نقطه پررنگ براشون به جا مونده.
همون جا پای تلفن به لرزه می افتم: من اسم کجا رو با گریه میبرم، سال دیگه وقتی دوستی زنگ بزنه تا بگه خداحافظ؟ آیا نقطه بارشی برای منم هست؟
فصل دوم: میقات
اينجا میقاته... منزل بال بال زدن کبوتر پیش از پرواز.
نغمه ای همه ما رو برانگیخته، در صوری دمیدن. و از خاک ناگهان رها شدیم: «های! بیاید، بچشید، طعمی غیر خاک هم برای چشیدن هست...»
ما ناشیانه دهنهامون رو باز کردیم و نمیدونیم با این طعم غریب که روی زبون روحمون می شینه چکار کنیم؟ بخندیم یا گریه کنیم؟ ناشیانه و غریب، مفاتیح رو، همه آداب رو... ورق می زنیم. آی کتابا! آی اوراد مقدس! کمک! ما نمیدونیم اینجور وقتا چی باید گفت و چی کار باید کرد؟!
ما از اون دورا اومدیم. ما به دنیای رنگها عادت کردیم، از این بی رنگی، از این هم رنگی گیج شدیم. این بعث از خاک ما رو غریب کرده. هراسون و ترد و لرزان شدیم.
اینجا نقطه صفر پروانه شدنه! برگای توت، ما رو فریب دادن و ما این همه سال پیله تنیدیم. پیله، پیله. جوری شده که از لابلای لایه ها نمی شد ما رو شناخت و حالا اینجاییم، ما شفیره های فربه.
وای اگه فصل پروانه شدن نرسه. وای اگه پیله ها ما رو خفه کنن. وای اگه تا ابد کرم بمونیم.
اینجا نقطه صفر پروانه شدنه! کسی از بیرون کمک می کنه تا تو رها شی. نه فقط از لباس هات. از اسارت هات.. از بندها و زنجیرهات...
شادی پوست انداختن توی این بهار، تو رو مست می کنه. پروانه کجا بودی؟ چرا دیر اومدی؟ تو از اول قرار بود فقط دور این بام و در بگردی!!!
فصل سوم: لبیک
وقتی تمام عمر رو هیچ تصمیمی استوار نموندم، چه طور قراره بگم: «بله»؟!
منو می ذاره رو به روی همه ذراتی که نمی دونن چرا من از اونا برترم و نمی دونن چرا برای من آفریده شدن، بعدش از من می خواد که روبروی همه شون – کوه و دریا و بیابون – فریاد بزنم، اون هم وقتی که خودش می دونه که زیر این بار تاب نمیارم و میشکنم. «لم نجد له عزماً»
شاید کل ماجرا همینه. همین گفتن و بار «امانت» بر دوش گرفتن، تاب آوردن، شکستن و بعد دوباره برخاستن. اگه همه ماجرا همینه، پس تسلیم!!
لبیک می گم... لبیک! لبیک! لبیک! لبیک!
فصل چهارم: پیش از طواف
با چرخیدن خیلی آشنام. همه عمرم رو چرخیدم. دور آدما! اشیاء! دور هر کس و نا کسی! دور خودم! دور خودم! ولی با این یکی اصلاً آشنا نیستم. دور تو هیچ وقت نگشتم. این طور ناگهانی و بی مقدمه: چطور هم قدم فرشتگان عرشت، دورت بگردم! چطور توی همین چند لحظه فرصت، این روح دور دور رو بیارم نزدیک و بگذارمش تو مدار؟
حالا گیریم که نزدیک شدم،نزدیک دستای مهربون تو، با این قابلیت لعنتی چی کار کنم؟
این کاسه کوچیک و حقیر قابلیت من،اندازه چند قطره بارون بیشتر جا نداره. چه فرقی می کنه زیر آبشار ایستاده باشم یا جویباری باریک؟ با این ظرف تنگ و حقیر، هر جا برم آسمونم همین رنگه!!
این چه توقعیه که از من داری؟ با این کوری چند ساله! چطور قراره تو مداری منظم دور تو بچرخم؟
کجان دستای تو؟ این قابلیت، این ظرفیت حقیر انگشتانها رو از من بگیر. منو به وسعت مهمون کن.
کجاست کسی که کوری رو در این مدار بچرخونه؟
کجاست پسر رکن و مقام؟
کجاست پسر صفا و مروه؟
کجاست پسر بطحاءکه این سرزمین رو مثل کف دست میشناسه، بیاد و مسافری رو دریابه؟
کجاست مرد بزرگ؟ شاید دستهاش رو برامون کاسه کنه و ظرفی بسازه تا زیر بارون بگیریم...