۱۳۶۷/۱۲/۲۱

نیمه ی خرداد

چند جمله ای می خوام بنویسم، شاید بخونین و بگین خب این چه ربطی به ارتحال امام و 15 خرداد داره؟! ولی  از اونجایی که انتقال احساسات ما خوب نیست ولی غُر زدنمون خوبه!! ترجیح دادیم یه ذره از مسائلی که ذهنمون رو درگیر کرده، حرف بزنیم و پیشنهاد بدیم...
چند وقتی میشه که این موضوع ذهنم رو درگیر کرده و یا به قول بچه ها رو نِروَم راه میره!! که چرا اطلاعات ماها از بعضی مسائل، مثل مسائل زمان انقلاب اعم از چگونگی انجامش، افرادی درگیرش بودن و توش نقش داشتن و یا توش کارشکنی میکردن!!، مسائل زمان جنگ، چگونگی پذیرفتن آتش پس توسط امام (ره) و یا جریان شناسی جریانات پلیدی مثل اصلاحات و... کمه و یا هیچه!!
چند وقتی میشه که این موضوع ذهنم رو درگیر کرده که چرا ماها از گذشته و حال (حال کمتر) افرادی مثل بازیگردان پنهان[1] و... اطلاعات درست و حسابی نداریم و هنوز که هنوزه کتاب های قطوری با عنوان خاطرات ِ .... منتشر میشه و برخی از مردم با ذوق و علاقه خاصی حتی همین امسال، با وجود رو شدن قسمتی از شخصیتش، تو نمایشگاه کتاب هرچند قیمتاش هم سرسام آور بود، تو غرفه ی منتشر کنندش بودن ازش خرید می کردن!!
دو سه روز پیش تو وب یکی از بچه ها خوندم که این آقای بازیگردان پنهان که خیلی ها، هی تو سر ما می کوبن که نقش خیلی زیادی داشته تو انقلاب و...، بعد از فوت حضرت امام (ره)، بنا به مشاهدات شاهدان تا قبل از اینکه حاج احمد آقا با مجلس تماس بگیرن، هیچ حرفی در مورد صحبت امام در مورد آقای خامنه ای نگفته و بعد از تماس عده ای از اعضای خبرگان تقاضاشون(تهدید) که این مسایل رو بگه یا اینکه خودشون میگن که اون جریانات اتفاق میافته و . . .(جالب اینه که الان شایعه کردن که انتخاب رهبری با کمک فلانی بوده!!؟(
چند وقت میشه که این موضوع ذهنم رو درگیر کرده که چرا مردمی که برا این انقالب یه زمانین خون دادن، الآن وقتی دولتی میخواد بیاد روی کار، بیشتر از اینکه به فکر این باشن که کدوم دولت دفاعش از انقلاب بیشتره و بهتره، به فکر اینن که کی بیشتر به مسائل اقتصادی توجه داره؟!! (سوء تفاهم  نشه ها!! نمی گم باید بی خیال مسائل اقتصادی شیم)
چند وقتی میشه که  این موضوع ذهنم رو درگیر کرده که چرا اینقدر "منیت" ها زیاد شده و هرکی فقط به فکر خودشه!!
اگه بخوام بنویسم و مسئله های ذهنیم رو بگم، تا صحب باید بنویسم!
این چیزا رو نوشتم که به مناسبت سالگرد ارتحال امام، بیایم با همم قرار بزاریم و دغدغه هامون رو یه ذره بیشتر کنیم و شناختمون رو بعضی مسائل، خصوصاً فتنه ها، چه 88، چه 78، چه 76و چه... و عواملش، بیشتر بشه!!
هرچند می دونم که خیلی از شما دوستان عزیز، این کتاب رو خوندین، اما با این حال پیشنهاد میدم که حتماً حتماً این کتاب رو بخونین:
جنگ در پناه صلح، نوشته ی جناب آقای رضا سراج





برگ، برگ، برگ بیاورید!

«فلمّا ذاقا الشجرة بدت لهما سوائهما و طفقا يخصفاني عليهما من ورق الجنة»

پس چون از آن درخت خوردند, زشتي هايشان برايشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند.
                                           (سورة اعراف, آية 22)
--- درخت ها, سايه در سايه, چتر در چتر ... جوي ها, دل در دل هم ... بوته ها, سر در سر ... و ما رد شديم.
       مرغ ها, ترانه در ترانه ... رودها, زمزمه در زمزمه ... بادها, هاي در هوي ... و ما رد شديم.
       فرشته ها, بال در بال ... حوري ها, دامن در دامن ... و ما رد شديم.
       همه بسته در نطفه اي, نطفه در آدم... دست برديم. ما همه بسته در نطفه اي, نطفه در آدم... سيب يا گندم؟!...
      رميدن تصويرها, گسستن سايه ها, گريز جوي ها, ترک زمين, تفتيدن خاک, بيابان ... و رسيديم. هان! اين زمين, بهشت را بلعيده بوديم.

--- پوشش ها فرو ريخت. تن پوشي که بخشيده بودند, گرفتند. عرياني!
      ناگهان فقط ما بوديم و برهنگي. هيچ باقي نبود؛ حتي لايه اي. عرياني بي حد و مرز. از ما فقط دو پايي مانده بود و سوراخي نبود. بيابان پناهي نداشت. برگ, برگ, برگ بياوريد! و بزرگي هيچ برگي براي پوشاندن تمامي يک دو پا کافي نبود.

--- تو زشت شده بودي. براي توصيفت کلمه نداشتم. کلمه هاي من از جنس بالا بودند. تو هم براي من کلمه نداشتي. فقط فهميدي که شبيه هيچ چيز بهشت نيستيم و فکر کردي اين يعني زشت.
     بايد از هم فرار مي کرديم ولي تنهايي بيابان آنقدر وسيع بود که يک لحظه ترديد کنيم. گفتم: «بيا با هم باشيم!» گفتي: «نيشم ميزني.» گفتم: «تا بيايم بزنم, تو مرا پاره کرده اي!» به سياهي غليظ روبرو خيره شدي: «مي شود با هم باشيم؟»

--- از کتاب فروشي که زدم بيرون, ديدمت. توي ايستگاه اتوبوس, ايستاده بودي. سرت پايين بود و با پيش و پس کردن کفش هايت روي آسفالت داغ طرح مي کشيدي. توي اين ميدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بيشتر بود, چطور شناخته بودمت؟ نمي دانم! لابد همان طور که تو تا سر بلند کردي از دور مرا ديدي.
   گفتي: «ما دو تا چند وقته هم رو نديديم؟» گفتم: «از سيب تا حالا! هنوز هم پي برگ مي گردي؟» تلخ خنديدي: «برگ اندازة من؟» و به عبور آدم هايي که بين مغازه ها و تاکسي ها لول مي خوردند خيره شدي. گفتي: «هيچي يادشون نيست. انگار نه انگار. روح لخت رو با خودشون راه مي برن.» گفتم: «چشم زود اهلي ميشه, به هم عادت کردن.»
     صدايت ضعيف شد. زمزمه اي شد که لاي بغضي گير افتاده باشد: «ولي من هنوز مي بينمش. هنوز عادت نکردم. هيبت لعنتي! پشت هيچي نميشه قايمش کرد. هر چي ميندازي روش ميره کنار.»
     گفتم: «من خسته ام. ميشه کاري کرد؟»
    اتوبوس آمده بود. با صف رفتي جلو و آن جلو داد زدي: «يه چيزايي شنيدم.» دويدم پي ات ولي از پله ها رفته بودي بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردني و سرت را آوردي بيرون. گفتي: «من و تو که عادت نمي کنيم. بايد بريم دنبال لباس, چيزي براي پوشوندنمون.» گفتم: «نشوني داري؟» گفتي: «فقط يه اسم.» خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتاب ها را توي دستم فشردم. فقط يک اسم!

--- زني کل مي کشيد. دف مي زدند. نواي هلهله مي آمد. آواز هماهنگ زنان. رسيده بودم کنار خانة گلي. پشت داده بودم به ديوار داغي که هرمش داشت ذره ذره بغض منجمدم را آب مي کرد. با خودم فکر کردم کاش تو هم بودي. کاش با کتاب هاي من آشتي مي کردي و مي شد از راه آن کلمه ها تو را هم اينجا آورد.
     ناگهان ديدمت که کنارم ايستادي, پشت به همان ديوار. ريز خنديدي: «ما هم اومديم ديگه, هر کي از راه خودش. تو با کتاب هات, ما با عشق. فکر کردي همه چي فرمول داره؟!» گفتم: «عروسيه!» گفتي: «جانم فداي داماد بي زره»
    برّ و برّ نگاهت کردم, بعد تازه يادم افتاد. يادم افتاد که پيامبر (ص) پرسيده بود: «چه داري مهر دخترم کني؟» او سر پايين انداخته بود: «فقط شمشير و شتري آب کش و زره ام.» و جواب شنيده بود: «شمشيرت براي جنگ لازم است, شترت براي آب آوردن. مي ماند زره!»
     گفتي: «عشق که هست, مرد زره مي خواد چي کار؟» يادم افتاد که او زره را به کفي عطر عشق فروخته بود.
     با بغض گفتي: «داماد بي زره, عروس کاسه هاي گلي» و يک آن دست هاي پيامبر را ديدم که بالا رفتند: «خدايا برکت ده قومي را که بيشتر ظرف هايشان گلين است.»
     بدنت از شوق مي لرزيد. گفتي: «همين الآن در بزنيم» زنان شعر مي خواندند:
                   «فسرن جاراتي بها انها                             کريمة بنت عظيم الخطر»

    گفتم: «وسط عروسي؟! ادب هم بعضي وقتا چيز خوبيه!» گفتي: «ادب مال تو و پاچوبه هايي مثل خودت. من دارم مي ميرم از شرم اين عرياني ... از فلاکت برهنگي.» صورتت سرخ شده بود, سرم داد زدي: «ديگه طاقت ندارم هر شب هزار تصميم, هر صبح همون ميشم که بودم. همون دو پا. طاقت ندارم مي فهمي؟»
     خواستم بگيرمت, به دو رفته بودي. پيچيده بودي توي کوچه. بعد در يک لحظه هر دو با هم ديديمش. کسي را که پيش از تو به در رسيده بود. کسي را که پيش از تو آنجا ايستاده بود. کسي را که پيش از تو در زده بود و منتظر بود. ديديمش که چيزي را از لاي در گرفت. تو مات همان وسط مانده بودي. کسي کل کشيد. همه ي زن ها از خانه بيرون ريختند:
           - خانم اين يادگاري بود!
           - اين را براي شب عروسي تان ...!
           - لباس ديگر که نداريد. همان پيراهن کهنة قبلي؟! مگر مي شود؟!
           - بگذاريد بروم دنبالش, خانم! عروس با لباس کهنه شگون ندارد. بگذاريد...
     من و تو فقط مرد را مي ديديم. زخم عميق عرياني و شرم سالها نفس کشيدن بي تن پوش را که آهسته از صورتش محو مي شد. آن دورها دف مي زدند. هلهله مي کردند. مرد لباس را به صورتش چسباند. من و تو طاقت نداشتيم بعد از آن لحظه را ببينيم. من و تو از لرزة هيجان کبود شده بوديم. من و تو, از همة سال هاي پيش, حتي اولين لحظه, انگار عريان شده بوديم. من و تو دست هامان را حلقه کرديم دور خودمان, دور روحمان, و به خود پيچيديم. مرد از کوچه دور شد. من و تو مثل تکه سنگ هاي سردي روي خاک ولو شديم. درست مثل روز اول. حتي همديگر را نمي توانستيم نگاه کنيم. زنان شعر مي خواندند:
               «فسرن جاراتي بها انها                      کريمة بنت عظيم الخطر»

--- هنوز سنگيني هواي گرفتة سمينار توي سرم بود . خواستم از آب سردکن کنار پياده رو يک مشت آب بپاشم به صورتم که صداي تو از جا پراندم: «خسته نميشيد شماها! هي حرف, هي سخنراني. بيا سينه اي بزن, نوحه اي دم بگير» خنکاي آب, سنگيني هوا را آهسته از صورتم شست.
      گفتم: «باز ما به هم رسيديم. عجيبه, نه؟» کتيبه بلندي را که دستت بود باز کردي و سرش را دادي به من: «مال روضة فردا شبه, بايد ببنديم بين اين دو تا تير چراغ.» پرسيدم: «هنوز اميدواري؟» براق شدي توي چشم هام: «ما هر دو تا ديديمش. مردي که از کوچه رفت, گرفته بود. واقعاً گرفته بود.»

--- اين بار کوچه خلوت بود. صدايي نمي آمد. آهسته ديوار را دور زدم تا خودم را به در برسانم. از سه گوشه ديوار که رد شدم, تو را ديدم که پيش از من رسيده بودي. هيچ نگفتيم. هر صدايي, هر حرفي ممکن بود حرير اين خيال را چروک بيندازد. فقط نگاه کرديم در چشم هاي هم. تقّه زديم و عقب رفتيم ... نفس ها حبس ... در باز شد.
       من مي خواستم بگويم: «گرسنه ام.» تو مي خواستي بگويي: «عريانم» من زبان بگيرم: «فقير!» اما فقط گريستيم. درگاهي خيس شد. در نيمه باز بود. تاول هاي راه طولاني روي پاهايمان ترکيده بود. زخم ها سر باز کرده, خون و چرک و خاک راه دور ريخت روي درگاهي. چه جايي را آلوده کرده بوديم ... چه جايي را. از شرم عقب رفتيم.
      تو آمدي بگويي: «هيچ دري نمونده که نزده باشيم.» ترسيدي صدايت, صداي حيواني باشد. من از پشت پرده اي که در نسيم تاب مي خورد دور مي شدم تا جانوري پيدا نباشد؛ اما زانوانم از گرسنگي طولاني, از خستگي لرزيدند. خواستم بيفتم, چنگ زدم به پرده, تو فکر کردي حتي صداي مظلومانة جانوري دو پا! صدايت را رها کردي تا از حنجره بيرون بريزد و فکر نکردي که ناله ات شايد شبيه چه باشد.
       در نيمه باز بود. درگاهي خيس. ما هر دو خيره مانده بوديم. گفتي :«داره آويز رو از گردن خودش باز مي کنه.» آمدم بگويم: «خيالاتي!» آويز از لاي پرده آمد بيرون و در هوا تاب خورد. رشته اي از جواهر. چيزي براي آيختن به گردن! يک سرش به دست او بود, فقط مانده بود ما بپريم و سر ديگر را بگيريم.

--- ما مات, ما مبهوت بوديم. گرسنگي در يک لحظه انگار تمام قوتمان را گرفته بود. فکر کرديم دست اگر پيش ببريم تا بگيريم شايد به جاي دست, سمّ جانوري را ببيند. جلو اگر برويم, چرک مي پاشد روي پرده. بو! بو را چه کنيم؟ بوي عفونت زخم هاي عميق عمر! تاب اگر نياورد چه؟ دست اگر پس بکشد؟ اين شد که همان طور مانديم و هيچ به فکرمان نرسيد, اگر شانه به شانه هم بدهيم, قوّت دو شانه, شايد جرأت دست ها بشود.

--- در نيمه باز است؛ سال هاست.
       درگاهي خيس است؛ سال هاست.
      رشتة آويز از لاي پرده آمده بيرون, در هوا تاب مي خورد. سرش در دست او. فقط مانده ما دست پيش ببريم تا سر ديگر. ما هر دو تا آنجا هستيم, سال هاست.
      تو پشت ديوار پناه گرفته اي, رشته را نگاه مي کني, سينه ميزني, اشک ميريزي و نوحه ميخواني. من نشسته ام همان جا روي به روي در و روزي هزار بار در دفترم مي نويسم: «گردنبند او عرياني را مي پوشاند, فقير را بي نياز مي کند و گرسنه را سير.»
     فقط مانده ما دست پيش ببريم و سر ديگر را بگيريم. ما دو تا آنجا هستيم و هيچ به فکرمان نمي رسد شانه به شانه هم بدهيم تا قوت دو شانه شايد جرأت دست ها بشود!