۱۳۶۸/۵/۲۵

سفر توی يک تابلو


---   گفتم: ما خيلي بهم شبيهيم، انگار همزاد!
گفت: چرا؟! چون هر دومون رنگ آبي رو دوست داريم و خورشت قورمه سبزي رو؟! يا چون هر دو کتاب فلاني رو مي خونيم و فيلم هاي بهمان رو دوست داريم؟! همين براي شباهت کافيه؟!
 گفتم: چرا نمي فهمي؟ ما چيزاي مشترکي رو دوست داريم. همين خيلي به هم نزديکمون مي کنه؛ درست ميشيم يه زوج ايده آل! وقتي هر دو از يه چيز ذوق مي کنيم، از يه چيز دلتنگ ميشيم،... ببين! قدم هاي ما انگار اصلاً براي با هم رفتن آفريده شدن!
گفت: با هم مي ريم اما بهم نمي رسيم.
گفتم: با کلمه ها بازي نکن. چرا نمي رسيم؟
گفت: کناره هاي اين جاده که ما انتخاب کرديم، تا بي نهايت موازي ان؛ يه راه يکنواخت صاف. تا انتهايي که چشم هر دومون کار مي کنه و نفسمون بند مياد مي ريم، هم قدم. ولي تا هميشه همراه، همقدم؛ هيچ وقت بهم نمي رسيم.
گفتم: ببخشيد! جاده ديگه دست ما نيست که دستور بديم طبق دستور حضرت عالي درستش کنن.
گفت: چرا نيست؟ وقتي براي من و تو فقط با هم رفتن مهمه نه مقصد و رسيدن، جاده ميشه اين وگرنه براي بعضيا ... .
گفتم: مي دونستم بعضيايي در کارن که تو داري براي جواب «نه» دادن به من اين همه فلسفه مي بافي.
گفت: بعضي «همقدم ها» ميرن تو جاده هايي که رفته رفته باريک ميشن. اينجوري مي رسن به هم؛ يه روح ميشن؛ مثل اينکه تو يه تابلوي پرسپکتيو سفر کني؛ يه جايي که همه ي خطوط همگرا ميشن.
گفتم: سراغ نداري از اين تابلوها؟ اگه داري ما هم همسفريم ها!
گفت: تو اين دنيا فقط يه تابلو هست. از يه سرش همه چيز به هم وصل ميشن، از طرف ديگه همه چيز از هم دور ميشن. بستگي داره من و تو به کدوم طرف بريم.
گفتم: حالا مثلاً تو هيچ دوتايي رو نمي شناسي که براي «رسيدن» همراه شده باشن؟

---    شب بود. اولين شب پيش هم بودن. زنان خسته از هلهله ي يک شب طولاني به خانه برمي گشتند. همه ي آنها که براي بدرقه ي عروس تا در خانه ي داماد آمده بودند، حالا ديگر دور شده بودند؛ فقط سکوت بود که هنوز نرفته بود. آنجا درست بين دوتائي شان نشسته بود و نمي خواست تنهايشان بگذارد.
«به چه فکر ميکني فاطمه جان؟» صداي علي (ع) بود که سکوت را وادار به گريز کرد. فاطمه (س) به دورها خيره بود. به نوري که از مهتاب پشت پنجره به درون مي ريخت.

«همانطور که امشب از خانه ي پدرم به خانه ي شما آمدم، یک روز يا يک شب! از خانه ي دنيا به آخرت خواهم رفت.» سکوت، چون هاله اي دوتائي شان را بغل می کند. لاي مهتاب اتاق، هر دو به سفر مي انديشند. به او که در پايان راه منتظر هر دوشان ايستاده است.

عشق کوچک در لابلاي عشق بزرگ گم مي شود. عشق بزرگ، دوباره عشق کوچک را برمي گرداند، دوباره آن را ميگذارد توي قلب هاي مسافر.
فاطمه (س) ناگهان به چشم هاي مردش خيره مي شود. هر دو نگاه از شعله هاي عشق پُرند: «علي!» انگار نمي خواهد جواب دهد تا او دوباره صدايش کند: «علي! تو را به خدا! مي آيي امشب را نماز بخوانيم؟ مي آيي با هم تا صبح خدا را بخوانيم؟»

---    گفت: بعضي «همقدم ها» ميرن تو جاده هايي که اونا رو به هم مي رسونه، يکيشون مي کنه ...

سالروز ازدواج حضرت علي و حضرت زهراست. به همه مزدوج ها تبريک ميگيم!!
اين روزا، روزاي جشن و ازدواج خيلي از دوستامون هم هست، به همين دليل اين مطلب رو گذاشتيم!