۱۳۶۷/۵/۱۲

باران حدیث

اين روزها، آسمان مدينه ديگر بار، در پس غروب غم، کز کرده است. بقيع، دوباره سياه پوشيده است. و باز زخمی عميق بر جگر شيعه.
اين بار، پنجمين ناخدای کشتی ايمان، او که دريا دريا علم، از سينه‏اش جاری بود و واژه واژه عشق، از نگاهش سرازير، او که از کلامش وحی می‏جوشيد و از زبانش باران حديث می‏باريد، چهره در خاک کشيده است؛ مظلوم و غريب.
نمی‏دانم چرا سرنوشت اهل‏بيت‏رسول صلی‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را با اشک و خون گره زده‏اند؟
کوچک بودی که عطش و آتش کربلای بزرگ جدت را ديدی و با آن نگاه کودکانه گريستی؛ آن هنگام که پدرانت را تشنه کام به خاک و خون کشيدند.
سر حسين عليه‏السلام را بر فراز نيزه‏ها به تماشا نشستی، تا به وقتش مراسم مرثيه خوانی صحرای عرفات را برای افشاگری بنی اميه وصيت کنی. ماندی تا دردها را روايت کنی و حديث زخم بگويی.
فقه، تا هميشه وام‏دار روايت توست. دين، تا هماره مديون مجاهدت توست.
و حالا، اين تويی که در آغوش پدر سجاده نشينت در گوشه‏ی بقيع، آرام گرفته‏ای.
ديگر مدينه صدای نافذ تو را نخواهد شنيد.
از اين پس، مردم، آرزوی شنيدن فرياد فتوای تو را به گور خواهند برد.
از اين پس، هيچ اشکی نخواهد ريخت؛ مگر در پای مظلوميت تو.
از اين پس، هيچ آهی از دل بر نخواهد خاست؛ مگر در نفرين آنان که جانت را به زهر کينه ستاندند.
از اين پس، همه‏ی مرثيه‏ها، اندوه تو را به سوگ می‏نشينند.
اينک با اين چشم گريان، با اين دل آتشين و بی‏کران اندوه، با اين جان سوخته و اين جهان ماتم، چه کنيم؟! با اين روزهای تيره‏تر از شب چه بگوییم؟!
ای شب! کاش آن فاجعه را در سياهی دل خود پنهان می‏کردی و بر دل‏هامان، داغی ديگر به امانت نمی‏گذاشتی! کاش آن حادثه را به چشم نمی‏ديديم!
اينک مرا به حال دلم واگذاريد! بگذاريد اندوه اين سال‏های غربت را پشت ديوار غريب و سوخته‏ي بقيع بگريم .
بگذاريد مزار با خاک يکسان امام باقر عليه‏السلام را، با نم‏نم باران چشم‏هايم، به طواف بنشينم. رهايم کنيد تا زيارت نامه‏ی سراسر خون فرزندان رسول اللّه صلی‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم را، با آه آتشين، ترجيع‏وار زمزمه کنم و در التهاب خاکستری رنگ فراق امام بسوزم.
ديگر هيچ مرهمی، زخم‏های دلم را درمان نمی‏کند و با هيچ نوازشی آرام نمی‏شوم.
در مصيبتی چنين جانسوز، تنها راه چاره اشک است؛ اشک، اين چراغ روشن دل، که در تاريکی‏ها راه را می‏نماياند و درد را به صبوری می‏خواند. آری! اشک، اين يگانه دسته گلی که مزارهای بی‏شمع و چراغ بقيع را آذين بسته است.
آری! بقيع، اين نماد مظلوميت شيعه در هميشه‏ی تاريخ، زيارتگاه دل‏های عاشقی است که قرار خود را در پس ديوار آن جستجو می‏کنند؛ آن جا که اشک، اجتناب‏ناپذير است و سوختن ناگزير.