۱۳۶۸/۶/۱۶

سلام بر روی خداوند



آخر ذی الحجه، علم وکتل های  تکیه رو بر پا می کنیم. آب و جارو، آماده کردن ظرف ها برای ده شب عزاداری.
چند روز مانده به محرم باید شروع کنیم به تمرین تعزیه ای که هر ساله از شب اول اجرا میشه. مشکل هم درست از همین نقطه آغاز میشه. از همین لحظه انتخاب نقش!
شمشیر و لباس و کلاهخود سبزها رو میریزن این طرف. لباس و ادوات قرمزها رو هم اون طرف. منتظر انتخاب!
در تعزیه کربلا سیاهی لشگر یا نقش های میانی اصلاً وجود نداره. فقط دو جور نقش: "شبیه حسین و شبیه یزید". اگه این نشدی یعنی اون یکی هستی.
یه دایره است اون وسط و همه ایستادن به تماشا دور تا دور.

در تعزیه همه چیز شفاف میشه. پشت صحنه ای نیست. پشت سبزها هم نمیشه قایم شد. وقتی دلت، وقتی لباس روحت قرمزه، نورافکنا که کار بیفتن، همه میبینن چی کاره هستی!
در همه تاریخ آدمای مثل ما زیر آبی رفتن! اون پشت و پستوها قایم شدن! جوری که معلوم نشه اهل کدوم هستن تا هم از این ور بخورن هم از اون ور.
بعد یه دفعه یه بیابون بی آب وعلف پیدا شد که معادلات همه رو ریخت به هم. جای قایم شدن نداشت.
حالا تصور کن مثل "زهیر" هی راه قافله ات رو کج کنی و از بیراه ها بری تا به کاروان امام حسین (ع) برخورد نکنی. بلآخره چی؟! بیابون مگه چه قدر جای فرار داره؟!
بلاخره می فرستن دنبالت: "زهیر! تصمیمتو بگیر."
تصور کن بری لای سپاه یزید و توی خیمه ها قایم بشی، صدات می کنن:حرّ! تصمیمتو بگیر.
بدتر از همه اون شب که چراغ ها رو خاموش می کنن و تو دل تاریکی میگن: "این شب و این بیابون، تصمیمتو بگیر."
عاشورا اگه این" تصمیمتو بگیر" رو نداشت، خیلی خوب بود.
هر چه قدر که می خواستن ما گریه می کردیم و به سر و سینه مون می زدیم. ضجّه و فغان و اندوه. ولی موضوع اینه که از همون صبح عاشورا که خورشید درمیاد، همه ذرات دور و بر آدم داد میزنن: "تصمیمتو بگیر".

حالا تصور کنیم ما لباس سبز و برقع سبز و همه چی رو سبز برداشتیم و ایستادیم این طرف. چی صدامون کنن؟! شبیه حسین؟!؟
اصل گرفتاری، اصل دروغ، همین جاست. کجای جان ما شبیه حسینه؟! وقتی که رنگ روح ما قرمزه، حالا حتی نیمه قرمز (اُمةً أسرجت و الجمت و تنقبت! و یا اُمةً سمعت بذلک و رضیت به!) گیریم لباس سبز بپوشیم، نورافکن ها ما رو لو میدن.

در زیارت نامه نوشته: حسین علیه السلام صورت خداوند است، وجهُ الله. چه شباهتی بین ما و صورت خداونده؟! کریم هستیم یا رحیم یا علیم یا دست کم کمش رؤوفٌ بالعباد؟!
ما چه جور سنخیتی با اون روح بزرگ داریم؟! اینه که هر ساله این وقت، آخر ذی الحجه، همه می نشینیم و عزا می گیریم چه بکنیم! دور تا دور صحنه دایره ای می نشینیم  و خیره به لباس ها گریه می کنیم.

تا کی؟ تا هلال ماه محرم در میاد. بعد یهو چیزی یادمون میاد یا شاید یادمون میارن. بهمون میگن: «عشق خیلی کارا میکنه اینو یادتون رفته؟!» به ما میگن: «عشق آدمو شبیه معشوق میکنه پارسال که بهتون گفتیم». به ما میگن: «محبت، آخر اخرش به سنخیت میرسه به شباهت».
به ما میگن: «خدا نقاشیش خیلی خوبه. رنگ روحتون رو عوض میکنه. رنگتون میکنه «صِبغةَ اللهِ و مَن اَحسَنُ مِن الله صبغةً». (138 بقره)
یهو همه چیز یادمون میاد. همون طعم پارسالی میاد زیر زبونمون. گُر میگیریم، همون جور که از عشق گُر میگیرن. لباسای سبز رو می پوشیم. میریم روی صحنه  و داد میزنیم: «سلام بر روی خداوند».