۱۳۶۷/۸/۱۳

آشتی با خدا، با قرآن


همه ما راحت حرف می زنيم، ولی نوشتن برای بيشتر ما سخته. اما تو هم بنويس تا يادت بمونه که نوشته ها، رد پای عبورن. فردا که برگردی و نوشته هات و بخونی، يادت مياد که از کجا رد شدی و چه طور قد کشيدی.
اين روزا، آدما سرشون خيلی شلوغه!! يعنی حتی حال و حوصله خدا رو هم ندارن، حال اون و نمی پرسن، براش نامه نمی نويسن؛ اما بيا ما اين کارو بکنيم، ساعت هامون رو باهاش قسمت کنيم.
و اما اون کتاب آسمانی، يادت هست؟ اسمش قرآن بود. کلمه های خدا بود توي دستای پيامبر مهربوني. با اينکه اين روزا، اين کلمه ها همه جا هست، اما کسی اونا رو نَفَس نمی کشه، کسی با اونا زندگی نمی کنه. اما بيا ما کلمه های خدا رو نفس بکشيم و باهاشون زندگی کنيم. از اين به بعد باهاش صحبت کنيم.



هفته اول
خدايا!
 خدايا من همونيم که وقت و بی وقت مزاحمت ميشم؛ همونی که وقتی دلش ميگيره و بغضش می ترکه، مياد سراغت. من همونيم که هميشه دعاهای عجيب و غريب ميکنه و چشماش و ميبنده و ميگه: «من اين حرفا سرم نميشه. بايد دعامو مستجاب کنی.»
همونی که گاهی لج ميکنه و گاهی خودش رو برات لوس ميکنه؛ همونی که نمازاش يکي در ميون قضا ميشن و کلی روزه های نگرفته داره؛ همونی که بعضی وقتا پشت سر مردم حرف ميزنه و گاهی بدجنس ميشه. البته گاهی هم خودخواه و  گاهی هم دروغگو. حالا يادت اومد من کي ام؟! البته ميدونم که خوب من و ميشناسی.
خدايا! اما من از تو هيچی نميدونم. هيچی که دروغه؛ چرا، يه کمی ميدونم. اما خيلی کمه.
تو هم از يه جايی شروع کن. يه جوری سر صحبت رو با خدا وا کن. يه کم از خودت بگو. درسته که خدا خوب تو رو ميشناسه، اما عيبی نداره خودت و به اون معرفی کنی.
راستی! تو می خوای برای خدا چی بنويسی؟!

۱۳۶۷/۸/۱۰

اویس! من از تو غریب ترم!

 

      خواجه انبیا گفت: «در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود». صحابه گفتند: «این که باشد؟» فرمود که: «بنده ای از بندگان خدا». گفتند: «ما همه بندگان خدای تعالی ایم. نامش چیست؟» فرمود: «اویس»!*  
·        قبول! تو از من خیلی عاشق تری، خیلی پاک تر، باصفاتر. اصلاً همه «خیلی ها» مال تو و فقط یکی سهم من: اویس! من از تو خیلی غریب ترم!  
·        گفتند: « او کجا باشد؟» گفت: «به قرن» گفتند که: «او تو را دیده است؟» گفت: «به دیده ظاهر نه.» گفتند: «عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟»*  
·        در چیزی شبیه هستیم: فاصله. درد مشترک! از قرن تو تا او. از قرن من تا او. فاصله! فرقی مگر می کند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پر از عشق شده بودی. پر. گفتی: «از دورها بشود او را ببینم».  
·        چون به مدینه رسید خواجه انبیاء به سفری بیرون رفته بود. صحابه گفتند: «بمان.» گفت: «مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیشتر نمانم.» پس بسیار گریست و آنگاه بازگشت.*  
·        تو رسیدی، رفته بود سفر. من رسیدم رفته بود سفر. تو ندیدیش. من ندیدمش. و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.  
·        تو رسیدی، رویش نبود، بویش بود. او را نفس کشیدی. نفس کشیدی. من رسیدم. نه رویش بود، نه بویش. نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!  
·        تو رسیدی، حنانه بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه هایش گریستن. من رسیدم، حنانه سنگ شده بود. نامی فقط. و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.  
·        تو رسیدی، ستون ها تنه ی نخل بودند. نخل ها، بوی دست می دادند. تو در آغوششان کشیدی. من آغوش گشودم.سرد بود. ستون سنگی سرد بود و گرمای دست ها در مرمر منجمد، مرده بود. معماری مدرن! هندسه ی عشق رفته بود. ما فقط تا همین جا همسفر بودیم. بعد از این داستان من است. تو نیستی. تو با سهمت برگشته ای به خیمه ات. من!  
·        گفتم: «سهم من؟» گفتند: «فقط قال رسول الله»! موریانه شدم. افتادم به جان کاغذها. در به در پی او. سعی کردم. نفهمیدم. وقتی خیلی دور باشی همین می شود دیگر. زبانت هم. یکی باید می بود. یکی در این میان. بین من و او. یک دست. دست سوم. دست مرا یکی باید می رساند و کجا بود آن دست؟ من ته چاه بودم، قبول. او بالا بود. فقط اگر یک ریسمان و کجا بود آن ریسمان؟ من تنها بودم. خیلی تنها.  
·        دلشان سوخت. گفتند: «بهش تصویری بدهیم». رنج کشیدند. خیلی. کلمه به کلمه از دل تاریخ او را درآوردند. سیره! سنت! با پاره های تاریخ او را دوباره ساختند. من بوسیدمش خیلی. خیلی. وقتی هیچ چیز نیست، یک تصویر چه غنیمتی است. مقدس بود. خیلی. شمایل را می گویم. همان که به من داده بودند. به درد بوسیدن می خورد. روی چشم کشیدن. به دیوار زدن. فقط... فقط انگشتانش دست مرا نمی گرفت. جان نداشتند انگار. انگشت ها را می گویم. نمی شد دست بدهم دستش. نمی شد... دلم می گرفت.  
·        حساب کردم. شمردم. تصویر من، فقط ده سال بود. دوباره شمردم. چیزی کم بود. 13 سال از او کم بود. پیامبری که به من داده بودند، پیامبر مدینه بود. فقط. مردی مقدس در بالای اتاقی. شبستان مسجدی. یارانش نشسته اند. دور تا دور. با ادب. کسانی می آیند. برای دست بوس. عرض ارادت. حرفش را می برند. سینه به سینه. به جنگ می رود. فوج فوج می آیند. شمشیرها دورش. لسب ها پی اش. سواران گرداگرد. فقط یک بار در احد تنها می شود. همه چیز پر از ابهت. مجد. عظمت. فتح می کند. پیش می رود. اما 13 سال جایی کم بود. این فقط پیامبر مدینه بود. اویس! من بخشی از او را نداشتم. درد است نه؟ تمام این سال ها من فقط نیمی از او را داشتم. خودش که نه. بویش که نه. صدایش که نه. تصویر ساخته. آن هم نیمه! کجا هستند؟ پاره های آن 13 سال کجا هستند؟ باید همه را پیش هم بگذارم:  
·        کعبه در میان است. دور بت ها دارند می گردند. همه. سه نفر ایستاده اند. جدا از جمع. خم می شوند. فقط سه نفر. راست می شوند. به خاک می افتند. راست. خم. خاک. فقط سه نفر. همه برمیگردند. دورشان حلقه می زنند. حیرت، بعد خنده. از فرط خنده به زانو می افتند. دست روی دل ها. طعنه می بارد. از تمام دایره ی آدم ها.  سه نفر باز خم می شوند. کلمه دهان به دهن می چرخد: «محمد است» و فقط دو نفر پشت سرش: «یک زن و یک کودک». حقیرترین آدم ها در جامعه جاهلی: «زنی و کودکی!» تنها گراوندگان به او! چه منظره مسخره ای است. این لطیفه جان می دهد برای خندیدن. برای بازگو کردن در هر مجلسی. برای ریسه رفتن. کلمه آهسته گفته می شود: «دیوانه!» زمزمه می شود. می پیچد و تکرار می شود. دیوانه! و نه این که تهمتی است. باوری است. وقتی چنین عجیب... چیزی جز این می توان گفت؟ پس چرا چیزی از رنج سترگ این «دوست داشتنی»، در تصویر من از پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای «مرد برای دست بوس» است؟ شاید انگشت های تمثال من، برای همین، این همه بی جانند!  
·        در سجده است. از پشت سر نزدیک می شوند. شکنبه و سرگین شتری ناگهان فرو می ریزد. سر از سجده برمی دارد، ایستاده اند و می خندند. هیچ کس نیست. حتی برای دل سوزی. ایستاده اند و می خندند. دختر کوچکی، دوان دوان! انگشت های کوچکی، صورت مرد را پاک می کنند. مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه: «مادر پدرش!» بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر و رویش می ریزد! چه دلم می خواهد سجده کنم!  
·        باز هم به راه افتاد. مثل هر سال. مثل همه نه سال پیش. همین موقع. هر سال. این راه را رفته بود. رسید به خانه های حاجیان: «... این آیین من است. کسی نیست بینتان که بخواهد مرا یاری کند؟ هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟» حتی سکوت نکردند برای شنیدن. رو حتی برنگرداندند. ده سال که می آمد این مجنون! ده سال بود که همین ها را می گفت و منتظر می ایستاد. امسال هم. ایستاده بود، در سکوت. و منتظر بود تا شاید کسی. پیرمردی نگاهش کرد. دل سوزاند: «پسرم! خویشاوندان و نزدیکانت که تو را بهتر می شناسند. وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند، از تو پیروی نمی کنند...» و ابولهب بود که در سایه دیوار می خندید. و ابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادرزاده ساحر! قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود. مردی که باز خواهد آمد، سال دیگر. همین موقع. کاش می شد روی این پاها افتاد!  
·        زجر می کشند. سنگ های گران بر سینه. زنجیرها. شلاق ها. آفتاب. تشنگی. رد می شود از کوچه. رو می گرداند تا اشکش را نبینند. چند ابر بغض فرو می دهد. نمی چند بار نزدیک است بیفتد. نمی داند. چند بار راه عوض می کند تا شاید نبیند. «برادرانم، این شکنجه ها را تاب بیاورید. خدا با شماست...» اگر می شد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه هر زنجیر. وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود. «مردی آمده است که رنج شما، بر او سخت دشوار است. عزیز علیه ما عنتم!» مگر رنج های تک تک ما به دوش اوست؟ عزیز علیه!  
·        فقط یک راه باقی بود: «سحر می داند». بگوییم: «سحر می داند». بیرون دروازه شهر، کسی سر راه هر حاجی را می گرفت: «در این شهر مردی هست که سحر می کند. سحر او بین جوان و پدرانش، جدایی می اندازد. مبادا...» پنبه هایی برای گوش ها! پند. نشسته بود. قرآن می خواند. دور شدند. از دورها با حیرت نگاهش کردند. پیش رفتند. صدا کرد. پنبه ها را فشردند. دلش گرفت: « آه اگر می دانستند این افسون، با آنها چه می کند». عجیب ترین ساحر که به مردم التماس می کند. مردمی که طعم مسحور شدن را نمی دانند. اویس! من سال ها است ورد را می خوانم. انگار نه انگار. تکان نمی خورم. هیچ نمی شنوم. کاش خودش می خواند در گوش هایم. خودش را می خواهم. حالا انگار کن تمام پنبه های ممکن را در گوش های من فشرده اند، یعنی صورت معصوم کسی نیسست که مرا وادارد هرچه هست بیرون بریزم و سراپا گوش، روبه رویش بنشینم؟
·        مرد جلو می رفت. او پی اش می آمد. مرد قدم تند می کرد. او بازمی آمد. می آمد و می گفت. با تمثالی که پیش من است مرد باید رسول باشد و او که دنبال می رود مریدی! ولی نیست. مرد، مشرک است. و او که حرف می زند و پی اش می آید، رسول است. رسول مکه! همراهش می رود. تا کجا؟ تا در خانه. مرد می رود تو. در را می بندد و از پنجره نگاه می کند رسولی را که با شانه های فرو افتاده از غم دور می شود. رسولی که باز فردا تا در خانه دیگری خواهد رفت. اویس! من این پاره را هیچ نمی فهمم. هیچ. در تصویر من، همیشه باید شرفیاب حضور شد. کسی تا در خانه ام، دنبالم، در گوشم... نه. چه می گویم؟ زبان نسل مرا حتی نمی دانند.  
·        و آن دره و انزوای آن دره! شعب. شیون کودکان گرسنه، رنج پیرمردان خسته و چشمان بیمار ابوطالب. رد می شود. زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می کنند برای خوردن. سر فرو می اندازد!  
·        سیزده سال رنج، زجر! زجر، بی نفرین. عذاب این قوم پشت زمزمه ی یک دعا محبوس مانده است و برنمی آید. آن دعا که باید، برنمی آید. این پیامبر آیا نفرین کردن نمی داند؟ عتاب! آن عجیب ترین عتاب که خدا بر هیچ پیامبری نکرد. در هیچ کتاب آسمانی نیامده است: «غم ایمان این مردم، نزدیک است تو رت بکشد. فلعلک باخع نفسک!» گویی حتی او که می داند آنچه نمی دانند در شگفت مانده است. و باز هم عتاب! «ما این آیات را نفرستادیم تا تو خود را در رنج بیفکنی، لتشقی!» از تحمل گرده های مخلوقی، خدا در شگفت مانده است!  
·        تنها نشسته است. زیر سایه تاکی. خون. خون از پاهایش شره می کند روی خاک. کبودی ضربه سنگی. ورمی روی پیشانی. خاکروبه هایی که از بامی فرو ریخته اند. خنده ها و ناسزاها در گوش، عربده دیوانگانی که دنبالش می دویدند. صدای درها که یکی یکی بسته می شدند. درز پنجره ها. زنانی که از لای درزها می خندیدند. هلهله شادمان کودکان که کمان های تازه شان را امتحان می کردند. طائف، سرزمین غربت او شده بود. هیچ نشنیدند، حتی یک آیه. هیچ کس. حتی کودکی. چه باید بکند؟ به مکه بازگردد؟ ابوطالب نیست. خدیجه نیست. و شمشیره به وسوسه خون محمدی دچارند. بماند؟ کجا؟ زیر سایه ی نگاه هایی که دور از هم دارند به او می خندند. آی نفرین! چرا برنمی آیی؟ دست هایش بلند می شوند. ملایک عذاب صف می بندند. نفس آسمان حبس می شود. طوفان، تب دار در گرفتن. دریا منتظر طغیان. کوه آماده ی ذره ذره شدن. و دست ها بلند می شوند. زمین گوش تیز می کند و دعا، نفرین نیست. نه! باز هم نیست. دعا، اولین شکایت اوست. اولین شکایت بعد از 13 سال: «اللهم الیک اشکوا: خدایا به تو گله دارم!» از این مردم؟ از این ها که نمی فهمند؟ نه! «خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم: ضعف قوتی!» از این که دیگر در من توان برخاستن و در خانه ها را یکی یکی زدن و آیه خواندن نیست. «و قلة حیلتی: چرا دیگر راهی به فکرم نمی رسد؟ و «هوانی الی الناس: از خواریم پیش مردم». زیر سایه تاک دست ها بلند بود: «الی من تکلنی: مرا به که وا می گذاری در حالی که تو پروردگار مستضعفینی.  و انت رب المستضعفین.» پیامبر من؟ مستضعف؟ این عجیب ترین قال رسول اللهی است که می دانم.  
·        قبول! تو از من خیلی عاشق تری. پاک تر. اصلاً همه خیلی ها مال تو است. من فقط از تو خیلی غریب ترم. من! جوان قرن های دور از او! نه رویش را دارم، نه بویش را. نه حتی تصویر کامل او را! اویس! من خیلی دورم. کسی از نسل غریب. نسل گریز پا! کی می رسد آن جمعه که زمزمه محبتی مرا به خود آورد؟ اللهم إنّا نشکو إلیک فقد نبیّّنا صلواتک علیه و آله غیبة ولیِّنا. (دعای افتتاح)