۱۳۶۸/۳/۱۳

امير جود و سخا و حسن و دليری و صبر

گل را به رونماي حسن آفريده اند


دل را ز خاک پاي حسن آفريده اند


بر بام عرش پرچم آقايي اش زدند


ما را ز جان گداي حسن آفريده اند



آن پرچمي که دست علمدار کربلاست


از گوشه عباي حسن آفريده اند


جود و سخا و حسن و دليري و صبر را


در سايه لواي حسن آفريده اند

آن که عاشق است دعا می کند



بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشيد، بی خيال. فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکايت می کرد از مزرعه چای و دختر چای کار و حکايت می کرد از لبخندش که چه نمکين بود و چشم هايش که چه برقی می زد و دست هايش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای خوش طعم بود پس حتما آن دختر چای کار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدايی دارد.
پس دختر چای کار حتما خدايی داشت.



ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و ميش و هر خروس خوان راهی می شد و تنها بود و چشم می دوخت به دور دستها و نی می زد و سوز دل داشت. و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدايی دارد.
پس چوپان خدايی داشت.




دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به ياد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پيوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک. و آن که می کارد و دل می بندد و پيوند می زند، اميدوار است و آن که اميد دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدايی دارد.
پس دهقان خدايی داشت.





و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشيد، با خود گفت: "حال که دختر چای کار و چوپان جوان و دهقان پير خدايی دارند، پس برای من هم خدايی است."
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!

سلام بر يتيمِ يتيم نواز




گريه بر چشم ها سنگيني مي کند و هرم سينه، لب ها را مي سوزاند. بغض پشت در پشت در فرصت گريستن صف کشيده است. چراغ گريه برافروخته  شده و شعله شعله، در دل زبانه مي کشد. هق هق گريه، شانه ها را مي لرزاند. ديگر دل به دنبال واژه ها نمي گردد. اشک بي بهانه سرازير مي شود...
امشب، شب ناله در فراق پدري مهربان است که غير از چاه و نخل و ماه، کسي گريه اش را نديده بود. پدري دلسوز که با آه همه کودکان يتيم، شريک بود و غصه هاي همه را بر جان خود هموار مي کرد، ولي کسي از غربت او دردهاي دلش، با خاري در چشم و استخواني در گلو، خبر نداشت...

محراب کوفه امشب در موج خون نشسته
يا عرش کبريا را سقف و ستون شکسته
سجاده گشته رنگين از خون سرور دين
يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين
از تيغ کينه امشب فرقي دو نيم گرديد
رفت آن يتيم پرور، عالم يتيم گرديد
ديگر نواي تکبيير از کوفه برنيامد
نان آور يتيمان ديگر ز در نيامد
غمخوار دردمندان امشب شهيد گرديد
امشب جهان ز فيض حق نا اميد گرديد
تنها نه خون به محراب از فرق مرتضي ريخت
امشب شرنگ بيداد در کام مجتبي ريخت
امشب به کوفه بذر کفر و ضلال کشتند
مرغان کربلا را امشب به خون کشيدند
تيغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد
امشب به نام سجاد خط اسارت آمد
امشب به محو خادم، خائن دلير گرديد
آري برادر امشب زينب اسير گرديد
باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان
امشب بناي وحدت در کوفه گشت ويران
امشب جهان زفيض حق نااميد گرديد
امشب به نام قرآن، قرآن شهيد گرديد
سجاده گشته رنگين از خون سرور دين
يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين

(حميد سبزواري)