۱۳۶۷/۱۱/۱۰

همه یه روز سوار میشیم و یه روز پیاده!

مدتی پيش کتاب خيلي جالبی خوندم که زندگی رو به يک يا چند سفر با قطار تشبيه کرده بود. نوشته بود زندگی مثل سفر با قطاره !!!
سوار مي شيم. سفر مي کنيم. پياده مي شيم. دوباره سوار مي شيم و بيشتر سفر مي کنيم. تو اين سفرا هم حادثه وجود داره، هم تأخير. توي ايستگاه های معينی غافلگير مي شيم. بعضی هاشون برامون ميشن خاطرات شادي بخش و بعضي ديگه خاطرات اندوه بار (صد البته، خدا نکنه!).
وقتی به اين دنيا ميايم و برای اولين بار سوار قطار مي شيم، با کسايی آشنا مي شيم که فکر مي کنيم تا آخر سفر همراهمونن. اونا والدين مونن! متأسفانه اينجوری نيست... (و اين يکي از همون خاطرات اندوه باره)
والدين فقط تا وقتی با ما هستن که جداً به اونا احتياج داريم. اونا هم سفراي خودشون و دارن که بايد انجام بدن.
ما هميشه با خاطرات عشق، مهربونی، دوستی، راهنمايی و حضور هميشگي شون زندگی می کنيم.
افراد ديگه ای هم هستن که سوار قطار می شن و به نوبه خودشون برامون اهميت پيدا مي کنن. اونا برادرا، خواهرا، دوستا و آشناهامون هستن که ياد مي گيريم دوستشون داشته باشيم و برامون عزيز باشن... (متاسفانه گاهي از ياد ميبريم شون و اين اصلا خوب نيست!)
سفر بعضيا مثل يک گردش سرخوشانه است. اون و با شادی و بی خيالی طی مي کنن. بعضيای ديگه تو سفرشون با ناراحتيا و اشکها و از دست دادنای زيادی مواجه ميشن. بعضيای ديگه هم تأخير مي کنن، بلکه بتونن دست يه نيازمندتر از خودشون و بگيرن... (و يادشون هست که خودشون خيلي نيازمندترن!!)
بعضی از مسافرا وقت پياده شدن از خودشون اثری موندگار ميذارن، بعضی ديگه اونقدر به سرعت سوار و پياده ميشن که انگار نه انگار همسفرتون بودن و سر راهتون قرار گرفتن.
بعضی وقتا حسرت می خوريم که بعضی مسافرای مورد علاقه ما ترجيح ميدن تو کوپه ديگه ای سفر کنن و ما رو تو سفرمون تنها بذارن. از طرف ديگه هيچ دليلی وجود نداره که نتونيم دنبالشون بگرديم. با اين حال وقتی دنبالشون گشتيم و پيداشون کرديم، گاهی نمي تونيم پهلوشون بشينيم، چون ممکنه اون صندلی قبلاً توسط کس ديگه ای اشغال شده باشه!!
مهم نيست .... سفر هر کسی پره از اميد، رؤيا، چالش، عقب نشينی و ...  وداع!
فقط بايد سعی کنيم حداکثر استفاده رو از سفرمون ببريم، هرچي که باشه.
هميشه بايد سعی کنيم حرف همسفرامون و بفهميم و خوبيای اونا رو ببينيم.
يادمون باشه که هر لحظه از سفر، ممکنه يکی از همسفرامون لحظه بدی رو بگذرونه و به کمکمون احتياج داشته باشه (همونطور که ما بعضي وقتا احتياج به کمک داريم).
بزرگترين معمای سفرمون اينه که نمي دونيم آخرين توقف چه وقتيه! بغل دستيامون هم نمي دونن. ولی جدا شدن از همه دوستا و آشناهايي که تو اين سفر پيدا کرده بوديم، واقعاً دردناکه! غم انگيزه!
 اما مطمئنيم که يه روز به ايستگاه اصلی مي رسيم و با اونا ملاقات می کنيم. همه شون بار و بنه ای دارن که اول سفر نداشتن! از ديدن دوباره اونا خوشحال خواهيم شد. خوشحال مي شيم که توي بلند کردن بارشون بهشون کمک کنيم و زندگيشون رو قشنگ تر کنيم (البته اگه بتونيم!!)، همونطور که اونا هم بار ما رو بلند کردن و به زندگيمون زيبايي بخشيدن.
 ما همه توي اين سفر با قطار با هم هستيم.
مهم تر از همه اينکه همه بايد سعی کنيم تا زمانی که هر کدوم به ايستگاه پايانی برسيم و قطار رو تو مقصدمون ترک کنيم، تا مي تونيم سفر رو برای همديگه لذت بخش و خاطره انگيز کنيم.
همه سوار شيد!
سفر به خير!