۱۳۶۷/۱۲/۱۴

قرمزترین گل

امروز تولدم بود، بيرون بودم، داشتم تو خيابون راه می رفتم که به عابری برخورد کردم، با خضوع زيادی بهش گفتم: «ببخشيد!»
عابر با ادب تمام گفت: «شما ببخشيد، نديدمتون».
من و اين غريبه با کمال ادب و احترام، از هم ديگه خداحافظی کرديم و هر کدوم به راه خودمون ادامه داديم...
غروب، داشتم تو خونه، اتاقم رو مرتب می کردم.
داداشم اومده بود تو اتاق و ايستاده بود پشت سرم. تا برگشتم، خوردم بهش (مثل صبح به اون عابره!)، چيزی نمونده بود بخوره زمين! با بد اخلاقی گفتم: «اينجا چی کار می کنی؟! برو کنار!»
اون رفت و دل کوچيکش شکست. متوجه خشونتم نبودم...
شب تو رختخواب دراز کشيده بودم، به فکر افتادم: «چه طور با اون غريبه، اون رفتار مؤدبانه رو داشتی، اما با خانواده و عزيزات اين قدر بد رفتاری؟! در اتاقت و نگاه کن، چند تا شاخه گل افتاده که داداشت برات آورده بود! خودش اونا رو چيده بود! قرمز و صورتی و آبی! پشت سرت ايستاده بود که غافلگيرت کنه! اشکی که گوشه چشم کوچيکش جمع کردی رو ديدی؟!»
خيلی خجالت کشيدم! رفتم تو اتاقش و کنار تختش نشستم، آروم گفتم: «بيدار شو عزيزم، اين گل ها رو تو برام آوردی؟»
لبخندی زد و گفت: «آره، ميدونستم گل دوست داری ديگه! مخصوصاً قرمزه!»
گفتم: «از رفتار امروزم معذرت ميخوام».
اونم گفت: «عيبی نداره، من به هر حال دوستت دارم».