۱۳۶۸/۱/۱۶

حراج گنج



---   روی شیشه نوشته: "قیمت ها شکسته شد"
       ما پشت ویترین صف می کشیم تا شايد کلاهی يا پيراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد، بفروشند. صف می کشيم و نوبت می گذاريم. هول می زنيم. از هر کدام دو تا می خريم برای روزهای مبادايی که گاهی اصلاً نمی آيند.



---    مردی گنجی را حراج کرده است. گنجی را بی بها می فروشد. گفته لازم نيست چيزی بدهيد، يعنی اگر گفته بود لازم است، ما چيزی درخور اين معامله نداشتيم.
         گفته: "فقط ظرف بياوريد! ظرف!" حجمی که در آن بشود چيزی ريخت. گنجايش گنج!
         هيچ کس نمی آيد ... هيچ کس صف نمی بندد ... مرد فرياد می زند : «کيلاً بغير ثمنٍ لو کان له وعاء؛ بی بها پيمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد» [نشانه ی اول] و ظرف نيست و گنجايش ظرف در هيچ کس نيست ...
         ما از کنار اين حراج بزرگ، خيلی ساده می گذريم و می دويم سمت جايی که جورابی را به نصف معمولش می فروشند. ظرف های ما اين دل های انگشتانه ای است! چه چيز در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟؟
        ما به اندازه "يک پياله گندم عشق" هم جا نداريم. کف دستی دانايی اگر در ما بريزند پر می شويم! سرريز می کنيم و غرور از چشم ها و زبان هامان بيرون می تراود ... با ما چه کند اين ابر مرد که گنجی را حراج کرده است؟؟

---    گم شده ايم. سرگردان در کوچه های زمين! نشانی در دست، مبهوت به تمام درهای بسته نگاه می کنيم. هيچ کدامشان شبيه دری نيستند که ما گم کرده ايم! شبيه جايی نيستند که روزی از آن راه افتاديم و حالا دلمان می خواهد به آن برگرديم.
         مرد ايستاده کنار ديوار کوچه. ما گيج و سردرگم از کنارش رد می شويم. دستمان را می گيرد. يک لحظه چشم در چشم می شويم ...
        می گويد: «کجا؟!»
        می گوييم: «رهامان کن، پی جايی می گرديم!»
        می گويد: «من بلد راهم، پی ام بياييد، می رسانمتان.»
       می گوييم: «نه! خودمان می گرديم، خودمان می يابيم.»
        می گويد: «اين کوچه، زمين است! نشانی شما اصلاً مال اين طرف ها نيست!»
       مکث می کند. زير لب می گويد: «فلانا بطرق اسماء اعلم منّی بطرق الارض؛ من به راه های آسمان داناترم تا راه های زمين.» [نشانه ي دوم]
       ما می گوييم: «نه! گمشده ی ما، همين جا لابلای آدم های زمين است.» از کنارش می گذريم و باز گم می شويم، بيشتر از قبل!

---   می گويد: «پيش از آنکه بروم، سوالی بپرسيد» [نشانه ي سوم]
       ما می خنديم: «سوال؟! کی حوصله دارد چيزی بپرسد؟! ما همه چيز را می دانيم. ما اينقدر با اين خاک پست، هم عيار شده ايم که همه ی فراز و فرودهايش را می شناسيم. همه ی تپه ها و دره ها را!
       مرد می پرسد: «مگر همه ی جهان، همين خاک است؟»
       ما می گوييم: «بله! برای ما بله ...» و تا بخواهد چيزی بگويد می خنديم. يکی مان به مسخره می گويد: «تو اگر دانايی، موهای سر مرا بشمار!!» و چشم های مرد به اشک می نشيند.

---   مرد، خبر بزرگ است، نباء عظيم. و ما عادت داريم خبرهای بزرگ را تکذيب کنيم و دل ببنديم به خبرهای کوچک. به اينکه امروز چی ارزان شده؟!!!!!!!! يا در کدام اداره ميز می دهند يا ....
       ما خبرهای بزرگ را تکذيب می کنيم. علي را! نباء عظيم را باور نمی کنيم و علی مجبور می شود نفرينمان کند. چه نفرينی! خدايا مرا از اين ها بگير! از اين بالاتر نمی شد چيزی گفت. مردمی که بودن او را نمی فهمند، بايد به نبودنش گرفتار شوند.
       می گويد: «خدايا! من از اينها خسته ام، اين ها از من. مرا از اين ها بگير.» [نشانه ي چهارم] و ما تا ابد در تاريکی، بعد از اين نفرين دست و پا می زنيم.


[نشانه ي اول]    نهج البلاغه, خطبه ی 70
[نشانه ي دوم]    نهج البلاغه, خطبه ی 189
[نشانه ي سوم]   نهج البلاغه, خطبه ی 189
[نشانه ي چهارم] نهج البلاغه, خطبه ی 25

۶ نظر:

  1. سلام...
    ببخشيد كه دير اومديم؛ اما بالاخره اومديم
    همچنان درگير با امتحاناتيم؛ ميگم نكنه شما فارغ شدي از بار سنگين امتحاني؟!!

    جا داره اول اعياد و بهتون تبريك بگم؛
    اين روزاي قنگ اعتكاف اگه جايي رفتيد و دعايي خوندين ما رو هم دعا بفرماييد...

    مثل هميشه مطلب به جايي بود؛ لذت برديم...

    موفق باشيد
    التماس دعا
    ياعلي../

    پاسخحذف
  2. مسافر کاروان نور۱۳۸۹/۴/۴, ۱۶:۴۸

    بگذار دشمن هرگز درنیابد آینده در کف آن حزب اللهی کوچکی است که کفن "هیهات منّا الذّلّه" در بر کرده است و قلک پس اندازش را چون نارنجکی به قلب دشمن می کوبد.
    سید شهیدان اهل قلم، مرتضی آوینی

    پاسخحذف
  3. سلام
    متنتون خيلي زيبا و تاثيرگذار بود.دعاتون مي‌كنم كه موفق باشيد، شما هم خاطرتون بود همسفراتون رو از ياد نبريد.

    پاسخحذف
  4. خدا حفظتان کند مرو ای گدای مسکین در خانه علی زن
    که علی خود میاید در خانه گدا را

    پاسخحذف
  5. هر تپش قلب فریادی است و از گذشتن و هر نفس، گامی است به سوی مقصد. قافله عمر در حرکت است و آنچه در جاده ی زندگی می ماند ایمان است و عبادت و ایثار. آنانی که دیروز از این جاده گذشتند، ایمانی داشتند استوار و عبادتی خالی از ریا و انفاقی بی هیچ منت. ضربان قلب خویش را می شنیدند، گام هایشان را می شمردند؛ با هر تپش ذکری و با هر گامی، تفکری در هستی که مِن أین وَ إلی أین؟!....
    شاد باشی و کلی آرووم

    پاسخحذف
  6. سلام دوست خوبم..
    از متن تاثیرگذارت ممنونم......

    پاسخحذف