۱۳۶۷/۱۰/۳۰

زنده باد تساوی!!

ما به مردها گفتيم: مي خواهيم مثل شما باشيم.
مردها گفتند: حالا كه اين قدر اصرار مي كنيد، قبول! وقتي به خود آمديم، عين آن ها شده بوديم.
كيف چرمي يا سامسونت داشتيم و اوراقي كه بايد بهشان رسيدگي مي كرديم و دسته چك و حساب كتاب هايي كه مهم بودند...
با رئيس دعوايمان مي شد و اخم و تَخمهايش را مي آورديم خانه سر بچه ها خالي مي كرديم. ماشين ما هم خراب مي شد، قسط وام هاي ما هم دير مي شد... ديگر با هم، مو نمي زديم. آن ها به وعده شان عمل كرده بودند و به ما خوشبختي هاي بي پايان يك مرد را بخشيده بودند!!
همه كارهايمان مثل آن ها شده بود. فقط، نه! خداي من! سلاح نفيس اجدادي كه نسل به نسل به ما رسيده بود، در جيب هايمان نبود! شمشير دسته طلا؟ تپانچه ی ماشه نقره اي؟ چاقوي غلاف فلزي؟ نه! ما پنبه اي كه با آن سر مردها را مي بريديم، گم كرده بوديم...!! 
آن گلوله ی اليافي لطيفي كه قديمي ها به اش مي گفتند عشق، يك جايي توي راه از دستمان افتاده بود.
حالا ما و مردها روبه روي هم بوديم. 
مادربزرگ من زيبايي زن بودن را مي دانست.
مادربزرگ مي گفت: كار زن ها با خدا آسونه. مردها از راه سخت بايد بروند. راه ميان بري بود كه زن ها آدرسش را داشتند و يك راست مي رفت نزديك خدا. شايد اين آدرس را هم همراه سلاح قديمي مان گم كرديم. به هر حال، ما الان اينجاييم و داريم از خوشبختي خفه مي شويم!! رئيس شركت بهمان بن فروشگاه سپه داده و ما خيلي احساس شخصيت مي كنيم. ده تا نايلون پر از روغن و شامپو و وايتكس و شيشه شور و كنسرو و رب و ماكاروني خريده ايم و داريم به زحمت نايلون ها را مي بريم و با بقية همكارهاي شركت كه آن ها هم بن داشته اند و خوشبختي، داريم غيبت رئيس كارگزيني را مي كنيم و اداي منشي قسمت بايگاني را درمي آوريم و بلندبلند مي خنديم و بارهايمان را مي كشيم سمت خانه. چقدر مادربزرگ بدبخت بود كه در آن خانه مي شست و مي پخت. حيف كه زنده نماند ببيند ما به چه آزادي شيريني دست يافتيم!! ما چقدر رشد كرديم!!
افتخارآميز است كه ما الان، هم راننده اتوبوس هستيم هم ترشي مي اندازيم!

مهندس معدن هستيم و مرباي انجيرمان هم حرف ندارد!
هورا ما هر روز تواناتر مي شويم!
مردها مهارت جمع بستن ما را خيلي تجليل مي كنند!! ما مي توانيم همه كار را با همه كار انجام دهيم. وقتي مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ايستاده توي اتوبوس حفظ كنند، ما با يك دست، دست بچه را مي گيريم با دست ديگر خريدها را، گوشي موبايل بين گردن و شانه، كارهاي اداره را راست و ريس مي كنيم. افتخارآميز است!! 
دستاورد بزرگي است كه مثل هم شده ايم! فقط معلوم نيست به چه دليل گنگي، يكي مان شب توي رختخواب مثل كنده اي چوب راحت مي خوابد و آن يكي مدام غلت مي زند، چون دست و پاهايش درد مي كنند. چون صورت اشك آلود بچه اي مي آيد پيش چشمش. بچه تا ساعت پنج مانده توي مهد كودك... همه رفته اند، سرايدار مجبور شده بعد از رفتن مربي ها او را ببرد پيش بچه هاي خودش.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتادة من كجا مي توانست شكوه اين پيروزي مدرن را درك كند؟!! ما به همه ی حق و حقوقمان رسيده ايم!!
زنده باد تساوی!!!

۷ نظر:

  1. کاش ماها به جای اینکه دامن بزنیم به خواسته های غربیا (عقاید فمنیستی و... که توی غرب از تب و تاب افتاده، تو کشورهای مذهبی تو بورسه!! و ترویج اون توسط غربیا یکی از راه های رسیدن به اهدافشونه!!) یه ذره تو دین اسلام مطالعه می کردیم و از دیدگاه های اسلام درباه ی زن مطلع می شدیم!

    پاسخحذف
  2. سلام.
    روزتون بخیر وشادی

    ایشاالله سال خوب وخوش وپر خیر وبرکگتی برای دانشجویان عمره گذار عزیز باشه.

    ممننون از حضورتون وشرمنده از اینکه دیر خدمت رسیدم
    دو ماه وخرده ای مونده به کنکور زیاد وقت نت اومدن ندارم ان شالله بعد از کنکور خدمت میرسم وحسابی مزاحم میشم.
    سفرتون بخیر مسافران نور

    "اکنون کارم سفر است ،مسافری تنهایم
    که زیر کوله باری سنگین،پشتم خم شده
    و استخوان هایم به درد آمده است.
    و می روم و راه طولانی لحظه ها
    در پیش رویم تا افق کشیده شده است.
    و از هر منزلی تا منزل دور دست دیگر،لحظه ای است.
    و این چنین من باید صد هزار ،میلیون ها لحظه را طی کنم.
    تا برسم به یک روز.
    دکتر شریعتی"

    آن سفر کرده که 100 قافله دل همره اوست
    هرکجا هست خدایا به سلامت دارش

    التماس دعا
    فی امان الله.

    پاسخحذف
  3. وای ببخشید غلط املایی داشتم شرمنده...

    چشم فروبسته اگر وا کنی
    درتو بود هر چه تمنا کنی
    عافیت از غیر نصیب تو نیست
    غیر تو ای خسته طبیب تونیست
    از تو بود راحت بیمار تو
    نیست به غیر از تو پرستار تو
    همدم خود شو که حبیب خودی
    چاره خود کن که طبیب خودی
    غیر که غافل ز دل زار تست
    بی خبر از مصلحت کار تست
    بر حذر از مصلحت اندیش باش
    مصلحت اندیش دل خویش باش
    چشم بصیرت نگشایی چرا ؟
    بی خبر از خویش چرایی چرا ؟
    صید که درمانده ز هر سو شده است
    غفلت او دام ره او شده است
    تا ره غفلت سپرد پای تو
    دام بود جای تو ای وای تو
    خواجه مقبل که ز خود غافلی
    خواجه نه ای بنده نا مقبلی
    از ره غفلت به گدایی رسی
    ور به خود ایی به خدایی رسی
    پیر تهی کیسه بی خانه ای
    داشت مکان در دل ویرانه ای
    روز به دریوزگی از بخت شوم
    شام به ویرانه درون همچو بوم
    گنج زری بود در آن خاکدان
    چون پری از دیده مردم نهان
    پای گدا بر سر آن گنج بود
    لیک ز غفلت به غم ورنج بود
    گنج صفت خانه به ویرانه داشت
    غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
    عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
    مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
    ای شده نالان ز غمو رنج خویش
    چند نداری خبر از گنج خویش؟
    گنج تو باشد دل آگاه تو
    گوهر تو اشک سحرگاه تو
    مایه امید مدان غیر را
    کعبه حاجات مخوان دیر را
    غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
    ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
    خواهش مرهم ز دل ریش کن
    هر چه طلب می کنی از خویش کن

    پاسخحذف
  4. طلوع سبزتوراخواب دیده ام اقا
    حدیث امدنت راشنیده ام اقا
    هزارمرتبه باچشم های منتظرم
    براستان ظهورت چکیده ام اقا
    تو اخرین نفس گرم اعتبار منی
    ومن هنوز خودت راندیده ام اقا
    میان مردم نامهربان بی احساس
    چه دردهای عمیقی کشیده ام اقا
    بیا که خسته ام از این همه شکیبایی
    ودرعبورزمان داغ دیده ام اقا
    درانتظار توهرروز گریه خواهم کرد
    طلوع سبز تو راخواب دیده ام اقا

    اللهم عجل لولیک الفرج.

    پاسخحذف
  5. سلام و درود.
    زیارتتان قبول.
    کدام محمدی؟
    اسم کوچک؟
    ورودی؟
    به جا نیاوردم.
    موفق باشید.
    التماس دعا!

    پاسخحذف