۱۳۶۷/۹/۱۷

من پادشاه نیستم...




·         «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید» این را عرب بیابانی گفت. عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود. آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله (ص) از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. در گوشش گفته بود: «من برادر تواَم»، «انا اَخوکُ» گفته بود فکر می کنی من کی اَم؟ فکر می کنی من پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم.
«من اصلاً پادشاه نیستم» «لیس بمَلکٍ» من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید. حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه اش و گفته بود: «هَوِنٌ علیک» «آسان بگیر، من برادرتم» مرد بیابنی خندید و صورت او را بوسید: «عجب برادری دارم».







·         راستی هم عجب برادری بود. یک برادر با کارهای عجیب و غریب؛ مثل دوست های خجالتی. از آن ها که صدایشان درنمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهود یجلویش را گرفت.
یهودی گفت: «من از تو طلبکارم، همین الآن باید طلبم را بدهی.»
رسول الله (ص) گفت: «اول لینکه از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم اینکه من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.»
یهودی گفت: «یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.»
رسول الله (ص) گفت: «درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی.»
ولی یهودی همین طور یکی به دو می کرد و بعد با حضرت گلاویز شد. کوچه خلوت بود، کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید. آمدند پی اَش. دیدند یهودی ردای پیامبر را لوله کرده، دور گردن حضرت پیچانده و طوری می کشد که پوست گردنش قرمز شده. تا آمدند کاری کنند، از دور بهشان اشاره کرد که نیایند؛ گفت: «من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم». رفیقش؟ منظورش همان رفیقی بود که با ردا او را می کشاند. چشمانشان افتاد  در چشم هم.
یهودی گفت: «بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری.»



·         بعضی وقت ها جوری با مردم راه می آمد که مردم سر به سرش می گذاشتند. قرآن می گوید مردمش می گفتند «زودباور» است. حالا حتی تعبیرشان یک ذره از این هم تندتر شده بود؛ فکر می کردند مثلاً خودشان زرنگ ترند. «و یقولون هو أذُن، قل اذنُ خیرُ لکم» (61 توبه)
این اُذُن یک معنی این جوری می دهد. از آن طرف نامه می فرستاد به دفتر خسرو پرویز که بیایید تسلیم من شوید و آب هم توی دلش تکان نمی خورد؛ از این طرف مردم می آمدند خانه ی او، ناهار می ماندند، بعداز ناهار هم می نشستند و باری خودشان گپ می زدند؛ اصلاً هم حواسشان نبود که این پیغمبر است و ا زحرف بیخودی اذییت می شود. آن وقت نمی گفت به این ها: «برید خونتون». جوری شد که خدا دخالت کرد و آیه نازل شد: «مردم! این پیغمبر من دارد اذیت می شود، خودش حیا می کند بگوید، من به شما می گویم» «إنَّ ذلکم یؤذی النبیِّ منکم و الله لا یستحیی من الحق» (53 احزاب)




·         یک دوست عجیب غریب، از آنها که توی دوستی حساب کتاب هم نمی کنند. دیده یکی محتاجه تنها ردایش را هم بخشیده، حالا نشسته توت خانه و نمی تواند آن طور بیاید مسجد. خداست که دوباره عتابش می کند «ولا تبسطها کل البسط» (29 احزاب) «دیگر نگفتم که همه دستت را باز کن، طوری که برای خودت هیچی نماند.» این چه جور دلی است که تو داری.




·         دل رهبر جامعه طاقت گریه کودکی را ندارد. سر نماز صدای گریه ی بچه می آید؛ نمازش را تند می کند، رکوع و سجود کوتاه، سریع نمازش را تمام می کند تا مادر بچه او را بغل کند. به مردم حیرت زده همم می گوید: «خوب بچه گریه می کرد دیگر».



·         یک دوست عجیب غریب که آنقدر برای دوستانش دل می سوزاند که نزدیک است کار دست خودش بدهد. نزدیک است جان از تنش در بیاید. باز خداست که باید موعظه کند. «تو قرار بود به گمراهی این مردم دل بسوزانی، به راهشان بیاوری، ولی قرار ننبود دیگر از فکر این ها خودت را هلاک کنی». «فلعلک باخعٌ نفسک علی آثارهم إن لم یؤمنوا بهذا الحدیث أسفاً» (6 کهف)پیغمبر و حرص؟! حرص می زنی گمشده ها را برگردانی به راه. «حریص علیکم بالمؤمنین رؤفٌ رحیم» (128 توبه) تو قرار بود این ها را بیاوری توی راه، ولی از قرار هم رفتی آن طرف تر. داری حرص می زنی.





·         عتاب ها فایده ای نداشت؟ جنس دل که عوض نمی شود. وسط جنگ احد، همان جا که مردم گلوگاهی را که سپرده بود مراقبت کنند رها کرده اند، تنها گذاشته اند، پیشانی و دندانش را شکسته اند. همان جا، توی همان حال، دلش شور می زند که نکند خدا این ها را نبخشد. همان جا دست بلند می کند: «قوم مرا هدایت کن، این ها نمی دانند» عذابشان نکنی «این ها نمی دانند» «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون»



·         از همه قشنگ تر حال و روز او را علی (ع) توصیف می کند. علی (ع) می گوید: «رسول الله یک طبیب دوره گرد بود». دلش نمی آمد که خیلی با ابهت بنشیند آن بالا، مریض ها شرفیاب حضور بشوند. لوازم معالجه اش را برمی داشت و راه می افتاد دور شهر، پی مریض ها. «طبیب دوار بطبه».
چی با خودش بر می داشت؟ یک دستش مرهم می گرفت و یک دستش وَسَم؛ برای آن ها که فقط زخم داشتند مرهم می گذاشت؛ ولی بعضی ها دمل های چرکی داشتند، باید جراحی هم می کرد؛ وسم مال همین کار بود.وسم یعنی داغ هایی که قدیم برای شکافتن استفاده می کردند؛ جراحی سر پایی.
علی (ع) می گوید: «مرهم هایش کاری بودند، اثر داشتند.» «أحکم مراهمه» وسم هایش هم حسابی بودند «و أحمی مواسمه».




·         اول فکر کردم از همه قشنگ تر را علی (ع) گفته؛ ولی الآن یک جمله حتی قشنگ تر هم یادم آمد که همین حال را بگوید. آنهم توصیف خداست از او؛ «یک رسولی آمده سراغتان که تحمل رنج شما برایش سخت است» «لقد جاءکم رسول من انفسکم عزیز علیه ما عنتم» (128 توبه) آخرش هم تقصیر همین دلش شد که که در آن روایت گفت: «هیچ پیامبری به اندازه من سختی نکشید» حساب دو دو تایی اگر بخواهی بکنی نسبت به بقیه ی پیامبرها خیلی هم اوضاع برای او سخت نبود. در طائف سنگش زدند و در احد هم پیشانی و دندانش را شکستند. بقیه هم از این جور مصیبت ها داشتند؛ اما از حساب دو دو تایی که بزنیم بیرون، اگه حواست به حرف خدا باشه که: «رنج های شما برای او گران تمام می شود، طاقتش را می برد» اینجوری اگه چرتکه بندازی، راستی چه قدر سختی کشیده!
اندازه ی نادانی و غل و زنجیرهایی که ما به خودمان بسته ایم اگر بخواهد رنج بکشد، اگر حرص بزند که ما را به راه بیاورد، واقعاً کارش چه سخت است.



·         آخرش اینکه خدا داشت تماشایش می کرد. بعد گفت: «چه اخلاق شگرفی داری» «إنک لعلی خلق عظیم» (4 قلم)
انگار که از دست پخت خودش در شگفت مانده باشد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر