۱۳۶۷/۷/۳

خدا هست...



فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خوره به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هاش رو خودت آوردی.
فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشه، نه اون آزادی که فقط مجسمه ایه و به درد سخنرانی و شعار و بیانیّه می خوره. یه جور آزادی بی حد و حصر، که بتونی دستاتو از دو طرف باز کنی، سرت رو بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادف نکنی. پاهات، روی سیّالی باشن نه زمین سخت و غیرقابل گذر. رهای رها.
نه اصلاً به یه چیز دیگه فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشه، از ریاها، از تظاهرها، چهره های پشت رنگ ها. دلت بی رنگی بخواد...
فکر کن یه حال غیر منطقی بهت دست داده باشه که هر استدلالی حوصله تو سر ببره. دلت بخواد مثل بچه ها پاتو بزنی زمینو داد بزنی که من اینو می خوام. و منظورت از این خداییه باشه که همین نزدیکیه. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیّون بهم خورده باشه. اونا بهت میگن: «ببین! عزیزم! همون طور که این پنکه کار میکنه، یعنی نیرویی هست که این پره ها رو می چرخونه. پس ببین جهان به این بزرگی... پس حتماً خدایی داره...»
فکر کن یه جورایی حوصله ات از این حرفا سر رفته باشه. دلت بخواد لمسش کنی. مثل بچه ها که دوست دارن برق تو سیم رو هم تجربه کنن. دلت هوای خدایی رو کرده باشه که میشه سر گذاشت رو شونه اش و غربت سالهای هبوط رو گریه کرد. خدایی که بشه چنگ زد به لباسشو التماس کرد. خدایی که بغل باز میکنه تا در اغوشت بگیره. حتی صدات میکنه (و سارعوا إلی مغفرةٍ من ربکم...) خدایی که میشه دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان بهش گفت: «الهی دورت بگردم». بابا زور که نیست! من الآن این جوریم که دلم نمی خواد خدام پشت سلسله علت و معلول، ته یه رشته دور و دراز ایستاده باشه. می خوام همین کنارم باشه. دم دست. نمی خوام اول به یه عالمه کهکشونو آسمونو منظومه فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همشون ایستاده.
خوب به همه اینا فکر کردی؟ حالا فکر کن خدا روی زمین خانه داره.
خدا روی زمین خونه داره و خونه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای بازه! بیت عتیق. سرزمین ازادی. تجربه نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی حتی رهایی از خودت.
خدا روی زمین خونه داره، یه خونه ساده مکعبی. با هندسه ای ساده اما عجیب. میشه سر گذاشت روی شانه های سنگی اون خونه و گریه کرد. حس کرد صاحب خونه نزدیکه. میشه پرده خونه رو گرفت جوری که انگار دامنشو گرفتی.
خانه بی رنگی، خانه آزاد، خانه نزدیک، بیت الله.
حتی حسرتش هم شیرینه!

۸ نظر:

  1. دوست نزدیک تر از من به من است
    وین عجب بین که من از وی دورم
    چه کنم؟ با که توان گفت که دوست
    در کنار من و من مهجورم؟!

    پاسخحذف
  2. مسافر کاروان نور۱۳۸۹/۱/۱۷, ۰:۰۸

    گاهی دلم بدجوری واسه خدا می سوزه
    هر کاری می کنه تا ما بفهمیم کنارمونه اما ما ...
    به کاراش می خندیم! خنده داره!

    پاسخحذف
  3. خداوندا از آن روزی که مارا آفریدی

    به غیر از معصیت چیزی ندیدی

    پاسخحذف
  4. پروردگارا!
    تو، تویی! و من، من.
    تو همواره به گذشت بازمی گردی و من همواره به کناه....

    پاسخحذف
  5. ممنون از نظر قشنگت فاطمه جون!!

    پاسخحذف
  6. فاطمه رسولی یه همسفر...۱۳۸۹/۱/۱۹, ۱۸:۲۱

    روی هر پله که باشی خدا یه پله از تو بالاتره،نه به خاطر اینکه خداست به خاطر اینکه دستتو بگیره...

    پاسخحذف