۱۳۶۸/۳/۱۳

آن که عاشق است دعا می کند



بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشيد، بی خيال. فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکايت می کرد از مزرعه چای و دختر چای کار و حکايت می کرد از لبخندش که چه نمکين بود و چشم هايش که چه برقی می زد و دست هايش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای خوش طعم بود پس حتما آن دختر چای کار عاشق بوده و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدايی دارد.
پس دختر چای کار حتما خدايی داشت.



ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و ميش و هر خروس خوان راهی می شد و تنها بود و چشم می دوخت به دور دستها و نی می زد و سوز دل داشت. و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدايی دارد.
پس چوپان خدايی داشت.




دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به ياد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پيوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک. و آن که می کارد و دل می بندد و پيوند می زند، اميدوار است و آن که اميد دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدايی دارد.
پس دهقان خدايی داشت.





و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشيد، با خود گفت: "حال که دختر چای کار و چوپان جوان و دهقان پير خدايی دارند، پس برای من هم خدايی است."
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر