عالم بزرگ ، عارف عاشق ، فقيه بى بدل مرحوم ملا احمد نراقى در كتاب پرنور « طاقديس » داستانى را در محور نماز به مضمون زير به صورت نظم نقل كرده :
در كنار شهرى خاركنى زندگى مى كرد ، كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود .
روزها در بيابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بى دريغ خود مشغول خاركنى بود ، و پس از بدست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مى آورد و به ثمن بخس به خريداران مى فروخت .
روزى در ضمن كار صداى دور شو كور شو شنيد ، جمعيتى را با آرايش فوق العاده در حركت ديد ، براى تماشا به كنارى ايستاد ، دختر زيباى امير شهر به شكار مى رفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .
در گير و دار حركت دختر امير چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده او افتاد ، و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبائى خيره كننده او سودا كرد .
مأموران شاه سر رسيدند ، به او نهيب زدند كه از سر راه كنارى برو ، اما جوان خاركن كه طاقتش را از دست داده بود به حرف آنان توجهى نكرد .
قافله عبور كرد و جوان ساعت ها در سنگر اندوه و حسرت مى سوخت . توان كار كردن نداشت . لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد .
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردى به شب ، شب را به روز
يك دو روزى با غم و اندوه ساخت
روزها مى سوخت شبها مى گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز
صحتش از تن سفر آغاز كرد
پايش از رفتار و دست از كار ماند
جاى سبحه بر كفش زنار ماند
به حال اضطراب افتاد ، دل خسته و افسرده شد ، راه بجائى نداشت ، ميل داشت بدون هيچ شرطى ، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود ، دانشورى آگاه او را ديد ، از احوال درونش باخبر شد ، تا مى توانست او را نصيحت كرد ، پند دانشور بى فايده بود ، نصيحت آن آگاه اثر نداشت آنچه او را آرام مى كرد فقط رسيدن به وصال محبوب بود .
دانشور به او گفت بايد چه كرد ، تو كه از حسب و نسب ، جاه و مال ، شهوت و اعتبار و بخصوص جمال و زيبائى بهره اى ندارى ، اين خواسته تو از جمله
برنامه هائى است كه تحققش محال است ، اكنون كه راه به بن بست رسيده ، براى پيدا شدن فرج و چاره شدن دردت ، راهى جز رفتنت به مسجد و قرار گرفتن در محراب عبادت نمى بينم ، مقيم عبادت گاه شود ، شايد از اين طريق به كسب اعتبار و شهرت نائل شوى و فرجى در كارت حاصل شود .
من نمى بينم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سى پاره اى
رشته تسبيح در گردن فكن
دست اندر دامن سجاده زن
خرقه صد وصله و تحت الحنک
بورياى كهنه و نان و نمك
تا مگر بفريبى از اين عامه اى
گرم سازى بهر خود هنگامه اى
خاركن فقير پند دانشور را بكار بست ، كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدى كه نزديك شهر بود ، و از صورت آن جز ويرانه اى باقى نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب انظار در آنجا پهن كرد .
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشكار و گه به راز
خرقه اش پشمينه و نانش جوين
از سجودش داغ ها بس بر جبين
جز ركوع و جز سجودش كار نه
جز ضرورت باكش پيكار نه
كثرت عبادت و بخصوص نمازهاى پى در پى بتدريج او را در ميان مردم مشهور كرد ، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن از او به ميان آمد .
ذكر خيرش آيه هر محفلی
طالب او هر كجا اهل دلى
شد دعايش دردمندنان را دوا
منزلش بيچارگان را مرتج
كلبه اش شد قبله حاجات خلق
او همى خنديد بر خود زير دلق
مى شدى در كوى او غوغاى عام
او نمى گفتى كلامى جز سلام
خاك پايش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشه از كار او
شد زهر سو طالب ديدار او
آرى سخن از عبادت و پاكى و ركوع و سجود او در ميان مردم آن چنان شهرت گرفت كه آوازه مسئله به گوش شاه رسيد ، و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار با او كرد ! !
شاه روزى از شكار بازمى گشت ، مسيرش به كلبه عابد افتاد ، براى ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان ، با كوكبه شاهى قدم در مسجد خرابه گذاشت .
آمد و ديد آن جوان را در نماز
عالمى برگرد او با صد نياز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نى كه تا كه رفت و گه نشست
بر سرش مو افسر و خاكش سرير
نى خبر از شاه او را نى وزير
جلوه كرد اندر بر شه حال او
مرغ جانش شد اسير چال او
گاه و بيگاهش زيارت مى نمود
وز زيارت بر خلوصش مى فزود
پس سر صحبت بر او باز كرد
گفتگو از هر طرف آغاز كرد
عاقبت گفتش كه اى زيبا جوان
اى ترا در قاف طاعت آشيان
هر چه آداب سنن شد از تو راست
غير يك سنت كه تا اكنون بجاست
مصطفى گفت النكاح سنتى
من رغب عن سنتى لا امتى
پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادتى او ، به ارادتش افزوده شد ، شاه تصور مى كرد به خدمت يكى از اولياء بزرگ الهى رسيده ، تنها كسى كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابى و تو خالى است خود خاركن بود .
در هر صورت سر سخن را با آن جوان عابد باز كرد ، و كلام را به مسئله ازدواج كشيد ، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرد ، كه اى عابد شب زنده دار ، تو تمام سنت هاى اسلامى را رعايت كرده اى مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است ، مى دانى كه رسول اسلام بر مسئله ازدواج چه تأكيد سختى داشت ، من از تو مى خواهم به اجراى اين سنت هم برخيزى و فراهم آوردن وسيله آنهم با من ، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادى خود بپذيرم ، زيرا در پرده خود دخترى دارم آراسته به كمالات و از لطف الهى از زيبائى خيره كننده اى هم برخوردار است ، من از تو مى خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهى ، تا من آن پرى روى را با تمام مخارج لازمه در اختيار تو قرار دهم ! !
چون جوان خاركن اين را شنيد
هوشش از سر رفت و دل در پر طپيد
آنچه ديدم آندم جوان خاركن
من چه گويم چون تو مى دانى و من
آرى آن داند كه بعد از انتظار
مژده اى او را رسد از وصل يار
جوان پس از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حيرت فرو رفت ، در جواب شاه سكوت كرد ، شاه به تصور اينكه حجب و حيا و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزى نگفت ، از جوان خاركن خداحافظى كرد و به كاخ خود رفت .
ولى تمام شب را در اين فكر بود ، كه چگونه با اين مرد الهى وصلت كند ، و چگونه اين مرد راه را به ازدواج با دخترش حاضر نمايد ؟ !
صبح شد ، شاه يكى از دانشوران تيزبين و با بصيرت را خواست داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت بخاطر خدا و براى اينكه از قدم او زندگى من غرق بركت شود نزد او رو و وى را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن .
عالم آمد و پس از گفتگوى بسيار و اقامه دليل و برهان و خواندن آيه و خبر ، جوان را راضى به ازدواج كرد .
سپس نزد شاه آمد و قبولى عابد را به سلطان خبر داد ، سلطان از اين مسئله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمى گنجيد .
با بشارت باز گرديد آن رسول
كرد آگه پادشه را از قبول
پس به امر شاه بزم آراستند
هم خطيب و شيخ و قاضى خواستند
در زمانى از نحوستها برى
عقد زهره بسته شد با مشترى
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور
زيب و زيور يافت كاخى از بلور
تخت زرين اندر آن بگذاشتند
پرده هاى زرنگار افراشتند
شهر را بهر قدوم آن جوان
داده زينت جمله بازار و دكان
شمع و مشعل هر قدم افروختند
عود و صندل را بهر ره سوختند
مأموران شاه به مسجد آمدند ، و با خواهش و تمنا لباس شاهى به او پوشاندند ، و او را در محاصره مأموران با كبكبه و دبدبه شاهى به قصر آوردند ، در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براى استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند !
وقتى قدم در بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و سطوت و عظمت افتاد غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد ، و به اين مسئله توجه نمود ، من همان جوان فقير و بدبختم ، من همان خاركن مسكين و دردمندم ، من همانم كه مردم عادى حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند ، من همان گداى دل سوخته ام كه از تهيه قرص نانى جوين و پارچه اى كهنه عاجز بودم ، من همان پريشان عاجز ، و بينواى مستمندم ! !
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خويش ياد
روزگار ذلت و پستى خويش
بينوائى و تهيدستى خويش
روزهاى گرم و آن هيزم كشى
شامهاى سرد و آن بى آتشى
نكبت و ادبار بيش از پيش خود
خاطر زار و دل پر ريش خود
آن پريشانى و آن بيچارگى
از در هر خانه و آوارگى
از دل پر درد و دست كوتهش
رنج بى اندازه سال و مهش
ناله شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزه
وآنچه مى خواهد زبهر خود كنون
آنچه از وصف و بيان باشد فزون
پادشاهى از پس هيزم كشى
از پس آن ناخوشيها اين خوشى
شمع كافور و چراغ زرنگار
از پس تاريكى و شبهاى تار
محفلى و گلستان در گلستان
وصل جانانى چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهى و وصل حبيب
خلوتى خالى زاغيار و رقيب
زين تفكّر روزنى بر دل گشاد
نورى از آن روزنش بر دل فتاد
فكرت آمد قفل دلها را كليد
در گشايد چون كليد آمد پديد
فكرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون كشت زار
زين سبب گفت آن رسول سرفراز
فكر يك ساعت به از سالى نماز
بلكه باشد بهتر از هفتاد سال
اين سخن مهمل ندانى اى همال
آرى ، جوان بر اساس آيات الهى بفكر فرو رفت ، انديشه در امور در درون انسان ايجاد قدرتى مى كند ، كه آدمى با آن قدرت مى تواند از صفحه خاك به عالم پاك پرواز كند .
انديشه در امور ، انسان را از ذلّت به عزّت ، از پستى به بلندى ، از مذلّت به رفعت ، از جهنّم به بهشت مى برد .
انديشه در امور ، عاليترين حال الهى است كه به انسان دست مى دهد ، و بهترين كمك براى انسان جهت رهائى از هلاكت و حركت به سوى سعادت است .
آرى فكر كرد ، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهى و طاعت ريائى به اين مقام رسيدم ، آه بر من ، حسرت و اندوه از من ، اگر به عبادت حقيقى و طاعت خالص اقدام مى كردم چه مى شدم ؟ ! !
پس دل بيهوش او آمد به هوش
گفت در گوش دلش آنگه سروش
كانچه مى بينى زعز و مال و جاه
وصل معشوق و نياز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امير
روى بوس آن نگار دلپذير
سر بسر تأثير رسم طاعتست
رسم طاعت را چنين خاصيت است
خود نتيجه صورت طاعات تست
مزد طاعتهاى بى نيات تست
قيمت كالاى روى اندود تست
اجرت سعى غرض آلود تست
ميوه بيد و صنوبرهاى تست
سود سوداهاى پر صفراى تست
آمدى اين دستمزد پاى تست
اين جواب لفظ بى معناى تست
اين بهاى آن مبارك مژده است
اين گلاب آن گل پژمرده است
هيچ كارى نزد ما بى اجرا نيست
هيچ صبحى نه كه او را فجر نيست
گرچه كالاى تو بس نابود بود
ليك نزد ما كجا مردود بود
خويشتن را وانمودى آن ما
آن ما كى رفته بى احسان ما
گر نه از ما بودى اما اى فتى
پيش مردم خويش را خواندى زما
هين بگير اين مزد صورت كاريت
اين ثواب و اجر ظاهر داريت
در غوغاى پر از آرايش ظاهرى دربار ، چشم ديگر خاركن باز شد ، جمال دوست در آئينه دلش تجلى كرد ، با قدم اراده و عزم استوار ، پاى از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پرىوش كناره گرفت و براى آراستن وجودش به علم و عمل واقعى به سوى زيباى مطلق عالم بحركت آمد .
وقتى نماز ميان تهى ، و الفاظ بى معنا ، و نيت آميخته با شائبه ريا ، اينگونه براى حل مشكل مدد كند ، نماز واقعى ، و عبادات خالصانه ، و طاعت بى ريا چه خواهد كرد ؟
از پنجم رجب تا نیمه ی شعبان، چلهی بی گناهی ما... حاضری رفیق؟ بسم الله...
پاسخحذفدعوتي دوست من، هديه ات را آماده كن براي يوسف زهرا...
http://fatemehkia.persianblog.ir/
سلام
پاسخحذفمتن یک کم طولانی نیست؟ کاش چند قسمتش می کردی :)