با خودت زمزمه ميکني 15 روز، نه! 15 ساعت، نه! 15 دقيقه، نه! 15 چشم بر هم زدن!
شروع ميکني به مرور:
انگار همين ديروز بود که کوله بار سفرت و بستي و با خونوادهات راهي فرودگاه شدي.
اما انگار تو نبودي. گيج و حيرت زده دور و برت و ميپاييدي ... مامان و بابات با اشکاشون بدرقهات ميکردن، اما تو انگار ديگه خودت نبودي، دست خودت نبود، يه دلهره شيرين همچين لونه کرده بود کنج دلت...
از پشت شيشه نگاهات و گره زدي به همه و بعد پر کشيدي...
اينجا انگار يه دنياي ديگه است، قرآن، گريه، بيقراري، جوش، خروش، خدا، خدا، خدا...
انگاري پرت شدي تو بغل بهت و هنوز مرددي! هنوز باور نميکني اين تويي که انتخاب شدهاي! هنوز باورت نشده که تو عازمي!
از الان شروع ميکني، نماز مغرب و عشا، به جماعت! لازم نيست نگاه کني، لازم نيست سعي کني همسفرات و بشناسي، يه کسي يه جوري نگاه و دلت و با نگاه و دل همسفرات گره زده، يه جوري که نميدوني چه جوريه!
پات و که بلند ميکني صداي ضربان قلبت و ميشنوي، حتي حالا که صداي هواپيما خيلي بلنده اما انگار تو از اين پرنده آهني پرندهتري ، تبديل شدهاي به يه پرندهي مات و مبهوت...
سر جات ميشيني و صداي خلبان و ميشنوي که ميگه:
"مسافران عزيز! مقصد ما مدينه منوره، طول پرواز..."
و ديگه هيچي نميشنوي...!!!
يه صدا از اعماق وجودت آروم آروم، يه جور که هول نشي ميگه:
"خدايا باورم نميشه، يعني واقعاً... واقعاً..."
و دوباره ابري ميشي، باروني ميشي، غوطهور ميشي تو...
به خودت مياي، بازم صداي خلبانه که اعلام ميکنه:
"مسافران عزيز! هم اکنون در آسمان مدينه منوره هستيم..."
و باز همون حال، همون سکوت، همون هجوم هيچ به مغزت!
تموم عمرت و تو حسرت اومدن بودي و حالا وصال نزديکه. بايد شکر کني:
"ازت متشکرم، ممنونم، ممنونم ..."
از جا بکن! بلند شو! وقتشه که پياده شي...
ماتي و مبهوت! اولين قدم و بر ميداري و هنوز ترنم بارون و رو گونهات حس ميکني...
صداي بچهها رو ميشنوي که ميگن: "بايد وايسيم تو صف" و تو صف ميايستي، پشت به پشت بچهها، ثانيهها چقدر دير ميگذرن!!
از گيت رد ميشي! و به سمت اتوبوسها روان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر