تو چه قدر غريبي؟! (اين اولين جملهاييه که بعد از ديدن بقيع رو زبونم جاري ميشه.)
با وجودي که نميتونم حتي از پشت پنجرههاي ديوارت، تو رو نظاره کنم؛ اما ديوار غريبانهات و طوافي عاشقانه ميکنم و با دوستاي همسفرم، ضجه بي کسي سر ميديم. اونوقته که يکي از ته ته ته دلم فرياد ميکشه که: يا مهدي! کجايي؟!
نه! اين فقط صداي من نيست. ميشنوم نجواي غريبانهاي رو که که ناله ميکنه:
"سحر خيز مدينه کي ميايي؟ امير بي قرينه کي ميايي؟"
"بيا که مادرت چشم انتظاره شفاي زخم سينه کي ميايي؟"
نه! تو غريب نيستي!!! غريب منم؛ منم که نميتونم هيچ کاري واسه خوشحاليت انجام بدم. منو ببخش!!
خواستم چادرم و سايبون قبراي آفتاب خورده سوزانت کنم ولي نشد... نتونستم نزديک بشم!
مغزم پر شده از عيش حرم امام رضا و چشمم پر شده از مزاراي خاکي: چهار امام مظلوم، فاطمه بنت اسد، ام البنين و يه مزار بينشون...!!!
از خودم ميپرسم: "چرا اينجا طلايي نيست؟! کو ضريحش، بقعهاش، سقفش، سايبونش ... سايبون دلم و ميبره کربلا پيش يه ماه که سه شبانهروز سايبون نداشت!!
بقيع! به خاطر همه اونايي که توي قلبت جا دادي، دوستت دارم!
ميدونم يه روزي ميرسه، نه! يه عالمه روز ميرسه که حسرت انتظارم پاي پلههاي ورودي تو رو ميخورم و چشم انتظار ميمونم که يه بار ديگه بذارن فقط چند لحظه، تو و غريبيات و از پشت ميلههاي عاشقي ببينم و باز هم چشمام ابري شه و صورتم باروني!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر