زمان: اولين روز ورود به شهر نور
مکان: شهر نور (مکه)
روز اولی که وارد مسجدالحرام شدیم، وقتی که چشمم به خانه کعبه افتاد، بهت زده شده بودم. از دو ماه قبل، نشسته بودم تمام حرفایی رو که با دیدن خانه کعبه می خواستم بزنم رو جمع و جور کرده بودم، سه تا حاجت مهمی رو که با دیدن کعبه می خواستم بگم رو ساعتها روش فکر کرده بودم و نوشته بودم، اما... چشمم که بهش افتاد، انگار نوار مغزم رو ریسِت کرده باشن، پاک پاک شده بودم. زبونم قفل شده بود. درست مثل کسی که مدت زیادی توی بیابون بوده، تشنه دنبال آب، بعد از مدتها به آب میرسه، نمی دونه از خوشحالی چی کار باید بکنه؟! سردرگم!
هیچی نتونستم ازش بخوام، هیچی، فقط خودشو!
اعمال رو که انجام دادیم برگشتیم هتل. بهت زده شده بودم. شاید بهت نه، نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت؟! گیج؟! نه! مست... نمی دونم!
ظهر دوباره رفتیم. نماز ظهر رو که خوندیم، رفتیم طبقه بالا. از بالا کعبه و طواف کنندگان رو نگاه می کردم. خیلی قشنگ بود. یاد منطق الطیر عطار افتادم!
«یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند»
در مضیفی طالب شمع آمدند»
هر کسی مشغول عشق بازی با معشوقش؛ از خویش تهی گشته و سرشار شمائیم:
«دیگری برخاست میشد مست مست
پایکوبان بر سر آتش نشست
پایکوبان بر سر آتش نشست
تا نگردی بی خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان»
کی خبر یابی ز جانان یک زمان»
همه داشتن یه هدف رو دنبال می کردن، بدن هیچ... دعوایی، مناظره ای...!
انگار همه اون آدما، سیاه، سفید، ایرانی، ترکیه ای، مصری... همه، همه اونا شده بودن یه آدم، سلول سلول وجود یه آدم که اگه به تمام اونا نخ وصل کنی، توی یه نقطه به اسم معبود، معشوق ختم میشه!
همه شده بودن سلول سلول وجود یه آدم که فقط رضای اون براش مهمه. حتی وقتی بهش میگن سه تا حاجت کن، زبونش بند میاد و چیزی به جز خودشو نمی خواد!
فقط رضای اونو می خواد:
«فراق و وصل چه باشد؟! رضای دوست طلب
که حیف باشد از او، غیر او، تمنایی!»
«عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم»
«چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم»
که فکر خویش گم شد از ضمیرم»
با خودم فکر کردم. گفتم یعنی منم مثل اینا، اینقدر از خویش تهی شده هستم؟!
«چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم؟!»
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم؟!»
ازش خواستم از این بندِ رها شوم، مثل حافظ به مرحله ای برسم که:
«پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم»
ازش کمک خواستم:
«همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که درازست ده مقصد و من نو سفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
گو فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کزین مرحله بربندم بار
وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم»
سلام
پاسخحذفاگه میتونی قسمت بازدیدکنندگان رو بردار
چون باعث شده وبلاگ تو فایرفاکس یا اصلاً باز نشه یا خیلی سخت باز شه
مرسی :)