زمان: روز اول، 5 فروردين 1387
ساعت 6 بعدازظهره. تا الان که روز عجيبي داشتم با يه حال عجيبتر. تو جلسهها، من و همه همسفرا، قرار گذاشته بوديم ساعت 16:30 ترمينال شماره (1) فرودگاه مهرآباد باشيم. بازم مثل هميشه ديرم شد. مثل همه روزايي که براي کلاساي دانشگام دير ميرسم. نه! اين دفعه فرق ميکنه، يه فرق خيلي خيلي بزرگ! اين دفعه دارم وارد بزرگترين و کوتاهترين دورهي آموزشي زندگيم ميشم؛ دورهاي که استادش خداست و وقتي پا ميذاري تو کلاسش، ديگه ازت نميپرسه "قبلا ها چه کارا کردي؟؟؟"
ساعت بعدازظهره و من تازه رسيدم به فرودگاه. شوقم لحظه به لحظه زياد ميشه و يادم مياره که يه خدا دارم به اسم رحيم که حتي من گنهکارم راه ميده خونهاش. يادم مياره که زائر رئيس مکتب، اما صادق (ع) شدن، اونم تو شب تولد پيامبر مهربوني بزرگ و کوچيک نميشناسه!
ساعت ... دقيقه از 6 بعدازظهر گذشته و من بالاخره دارم سوار مرکب پروازم ميشم. داريم از زمين کنده ميشيم و هر چي بيشتر بالا ميريم، زمين و آدماش کوچيکتر ميشن. تو ذهنم ميپيچه: " هدفي که براش خلق شدي برتر از زمين و زمينيهاست!!!"
دلم ميخواد ثانيهها پرواز کنن تا من زودتر برسم به فرودگاه شهر پيامبر مهربوني ...
رسيدم! رسيدم! اينجا مدينه است! صداي خلبان و ميشنوم که ميگه:" وارد سرزمين مدينه شديم و تا چند لحظهي ديگر به زمين خواهيم ..." ديگه هيچي نميشنوم... انقدر ميدونم که دارم از پلهها پايين ميرم و يه دفعه ... حس غربت ميشينه تو دلم. يه فيلم جلوي چشمم ظاهر ميشه:
يه بزرگ که وقتي ميشنوه بانوي خونهاش پرپر شده، دويدن و زمين نخوردن! از يادش ميره ...
يه گلستون گل که دورشون يه حصار کشيدن نه واسه اينکه خراب نشن، واسه اينکه شايد رايحهشون به مشام عاشقا نرسه!
از گيت رد ميشيم تا گذرنامههامون و چک کنن و تو خيال من ميگذره که انگار خدا واسه ورود به شهر مدينه واسمون عوارضي گذاشته. دارم سوار اتوبوس ميشم اما نه يه اتوبوس معمولي! يه اتوبوس که منو ميبره تا جايي که چشمام سبز بشه از ديدن گنبدي که فقط تعريفش و شنيدهام تا حالا ...
چقدر مسير طولاني شده! چشمام ديگه تحمل ندارن. "پياده شين، اينجا هتل اقامتگاه شماست". اما نه! قرار من با چشمهام اين نبود! قرار گذاشته بودم که تا سبز نشن، نبندمشون! اصرار ميکنيم به مدير کاروان ما رو ببرن زيارت و جواب ميشنويم که:"من جاي شما باشم استراحت ميکنم و صبح براي نماز ميرم". نه! خواهش ميکنم! الان! همين الان ...! خدا رو شکر. حال تشنهاي رو داريم که کم کم داره به سرچشمهي آب نزديک ميشه و ...!!!
... اولين هديههاي چشمم تو اين سرزمين غريب جاري ميشه. صداي خوندن زيارتنامهها رو ميشنوم اما چشمام و دوختم به سبزي گنبد پيامبر مهربوني ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر