تنگ شده است
و دو چشمت شايد
حجم آن گنبد خوش رنگ شده است
و دلت باز شکسته است...
شايدم دور حرم دارد
بال و پر می گيرد!
بال و پر می گيرد!
به دلت گوش بکن
به صدايش...
که کمی لرزان است
که کمی لرزان است
او تو را می خواند
آدمک... هان ... برخيز!
دست ها را بگشا
و ببر تا بالا
زير سقف ملکوت
و دعا کن... شايد
بتوانی از دور
آن دل شکسته ات را ببری
زير ايوان طلا
اشکهايت شفاف
ميچکد چون شبنم
روی قلبت نم نم
با دلی شکسته رفتی اما
وقت برگشت چرا جای دلت خالی بود؟!
آن دل شيشه ای شکسته را...
نکند گم کردی؟!
و دلت را... نکند...
تو به من می خندی
و من از برق دو چشمت مي فهمم
که دلت را به ضريحش گره ای سخت زدی...
می دید شرر ریخته در هستی انگور
پاسخحذفهم سفره ی میزبان شده پستی انگور
نوشید از آن خوشه ی سم بار که امروز
ما را نفریبند به سر مستی انگور
و من از برق دو چشمت مي فهمم
پاسخحذفکه دلت را به ضريحش گره ای سخت زدی...
بسيار زيبا...